پس از حذف شیروخورشید از پرچم ملی که نماد اسدالله غالب علی بن ابیطالب ع بوده ، پس از تلاش برای بی اعتبار ومنفور ساختن روحانیت شیعه ،که پیشقراول حرکت مقاومت بر علیه حملات نظامی عثمانی وشکست ایشان بوده، پس از تلاش برای نابودی تنها فرقه متصوفه تشیع یعنی نعمت اللهی ، پس از بمب گذاری در حرم امام هشتم برای دور ساختن شیعیان از اهل بیت و.... اینک حمله گسترده غیرایرانیهای فارسی نویس در وب با ظاهرایرانی بر علیه عطّارنیشابوری را میبینیم.
۱۳۹۱/۴/۹
در شرح حال خویش وبیان مذهب وسلسلۀ پیرخود فرماید:
درشرح حال خویش فرماید:
حال خود بشنو زمن ای مرد نیک
روغن ایمان مریزان تو به دیک
چون پدر این پندرا تعلیم کرد
اوستادم هم مرا تعظیم کرد
گفت ای نور دو چشم صالحان
وز معارف نقد اسرار زمان
همچو تو فرزند در گیتی نزاد
دشمنانت را سروتن گو مباد
ای تو مقصود پدر در سرّ دین
ازتو روشن گشته ایمانم یقین
ای تو در ملک دلم روشن شده
درمیانِ باغِ جان گلشن شده
من امام خود ز خود بشناختم
وآنگهی دنیا و دین در باختم
دین و دنیایت نیاید هیچ کار
از من این دم این سخن را گوش دار
گرنباشد آن امامت راهبر
ازوجود خویش کِی یابی خبر
روتو در دین خدا ایمان بیار
تاشود سرّ نهانت آشکار
رو تو در دین محمّد رست شو
همچو عطّار از طریق چست شو
هرکه دیدار ولی پیدا ندید
تویقین میدان که او خود را ندید
دربیان مذهب و سلسلۀ پیر خود فرماید:
چون پدر روزی به استادم سپرد
نزد او از راه تعلیمم ببرد
آن معلّم بود عالِم در جهان
همچو خورشیدی که باشد او میان
آن معلم بود وارث در علوم
حکمت لقمان نموده در نجوم
او تصوف را نکو دانسته بود
دُر به الماسِ معانی سُفته بود
درعلوم جعفر او پی برده بود
پی به اسرار نهانی برده بود
داشت او یک سلسله کانرا ذهب
خاص اهل البیت گویند ای عجب
آنعلوم از پیش جعفر داشت او
وین زانفاس پیمبر داشت او
چندوقت او در درون جان خویش
با خدا گفته معانی زان خویش
گفت یا رب توشۀ راهم بده
درطریق عشق خود جاهم بده
تا شوم بینا و گویا وانگهت
همچو گردی باشم از خاک رهت
ای شده همچو قمر تابان به علم
ای ربوده گوی معنی را به حلم
بود او از بود عرفان آمده
درجهان خورشید تابان آمده
لیک او از فخرالدین راضی نبود
زآنکه او در راه حق قاضی نبود
چند نوبت نجم دین کبرای ما
آمد اندر پیش آن کان صفا
لیک جدّم نیست تا نامش برم
از می سلطان خود جامش برم
همچو منصور او هزاران جام خود
نه چو آدم دانه اندر جام خورد
اوزعرفان خدا آگاه بود
هم به او اسرار حق همراه بود
سی هزار اسرار حق دانسته بود
از وجود خویش کلّی رسته بود
سی هزار از گفتۀ شرع رسول
سی هزار دیگر از راه عدول
جمله این سرها ز مکنونات غیب
از درون او در آمد جیب جیب
او زخود بگذشته و گلشن شده
درمیان عاشقان روشن شده
سیصدوشصت و دو عارف را ز راه
خدمت شایسته کرده سال و ماه
گفت کای فرزند فرزانه سخن
بشنو از من یادگار و گوش کن
با من از حق بود سرّ بیشمار
جمله خواهم کرد برتو من نثار
دان که شب بودم به خلوت از کرم
ناگهان شخصی در آمد از درم
چون نظر کردم رسول الله بود
برهمه دلها و جانها شاه بود
روی خود پیشش نهادم بر زمین
گفت سر بردارو سرّ حق ببین
من به حکم او چو سر برداشتم
در دل خود نورِ حق افراشتم
چون نظر کردم بروی مصطفی
دیدم اندر پهلوی او مرتضی
مصطفی گفتا به من کای مرد دین
میشناسی شاه دین را از یقین
می شناسم کفتم ای ختم رسل
این جوان را زآنکه او هست بحر کلّ
من به او ایمان خود وابسته ام
از عذاب حق تعالی رسته ام
شاه را دانم من از روی یقین
بعد پیغمبر امام متّقین
سرّ حق در ذات او من دیده ام
زو همه عرفان حق بشنیده ام
من در او بینم همه آفاق را
من از او دانم مر این نُه طاق را
من از او رانم سخن در ذات حق
من از او خوانم همه آیات حق
من در او بینم همه نور الاه
خود از او تابان بود خورشید و ماه
من از او دیدم همه دیدار حق
زین معانی برده اهل دین سبق
من از او دیدم ولایت را تمام
گفته اش ایزد ثنا اندر کلام
من از او دیدم کتبها پر زعلم
من در او دیدم همه دریای حلم
من در او دیدم تمام انبیا
زآنکه او بوده ولیّ و رهنما
اوست دانا در علوم اوّلین
اوست بینا در کلام آخرین
من در او دیدم که او منصور بود
لاجرم اندر جهان مشهور بود
من در او دیدم که آدم بود او
بی گمان عیسی بن مریم بود او
هر که او را دید حق را دید او
گل زبستان معانی چید او
بعد از آن گفتا رسول هاشمی
کاین سخن ها را ولی داند همی
این معانی را ز که آموختی
خرقۀ توفیق ایمان دوختی
گفتمش زانکس که با من راز گفت
قصّۀ معراج با من باز گفت
زآنکه او بابست بر شهر علوم
عرش را کرده مشرّف ازقدوم
پس رسول هاشمی گفت این علوم
او ترا گفته است زاسرار نجوم
تا به کی باشی خموش و دم به خود
گوی معنی را ببر زآدم به خود
چونکه خورشید جهان مطلع شود
بعداز آن نور ولی مطلع شود
گوی معنی را کسی خواهد ربود
کوجمال خویش را خواهد نمود
مست گشته همچو بلبل دم زده
عالم جان را چو نِی بر هم زده
پیشت آید صادقی زنده دلی
همچو نور آسمان رخشنده ای
جام اسرارش بده تا در کشد
زو همه درهای معنی برکشد
او بود عطّارو عطرافشان شود
نورمعنی از دمش در جان شود
اوبه عالم سرّها گوید به ما
از درون او بر آید این ندا
همچومنصور از انالحق دم زند
آتش اندرجملۀ عالم زند
توبرو او را زعرفان درس گو
نه چو واعظ تو سخن از ترس گو
روتو آنچه دیده ای از سرّجان
جمله را با او بنه اندرمیان
روتو او را از من و از شاه گو
سرّاسرار خدا با چاه گو
ما به او دادیم اسرارخدا
تا نگوید از زبانِ ما به ما
ما به او دادیم گویائی عشق
ما به او دادیم بینائی عشق
عشق ما در جان او سوزان شده
زاهدخودبین چه سرگردان شده
هرکه او از سرّ ما آگاه نیست
همّت ما خود به او همراه نیست
هرکه ما را در یقین نشناخته
درجهان ایمان خود درباخته
هرکه راه ما رود ره یابد او
ازمَکاید روی خود برتابد او
هرکه ازما دورشد بی نور شد
وآنکه چون خفاش چشمش کور شد
چون شنیدم من زاستاد این سخن
آتشی در جانم افتاد از کهن
آتش شوق ولایت جوش کرد
جمله عالم سربسر بیهوش کرد
مقولۀ پیر در بارۀ شیخ
گفت پیر ره که او بیخود شده
دررهِ عرفانِ حق راشد شده
نقطۀ سر قلم با لوح گوی
بعدازآن نقش صور از لوح شوی
گفتمش چون علم حق آمد درون
غیرحق را از دلم کردم برون
عشق با هستی من شد رهنمون
جهدکن از هستی خود رو برون
من بکلّی خویش را کردم تباه
چون بدیدم مظهر ذات الاه
یک چله در پیش آن سلطان بُدم
درکمال سرّ او حیران شدم
آنچه گفت او گوش کردم من تمام
برجمال شاه او کردم سلام
آنگهی از وی اجازت خواستم
جان خود از فیض او آراستم
جملگی هستی خود کردم تباه
تا رسیدم من به درگاه اله
هرکه او را دید جمله حق بدید
بی شکی او در مقام حق رسید
هرکه او را حق بداند حق شود
بی شکی او خود حق مطلق شود
همچو منصور از انالحق دم زند
جمله عالم راهم او بر هم زند
کفروایمان را گذارو حق شناس
تانگردی در ره دین ناسپاس
هرکه او از دین احمد روی تافت
او بچاه ویل شیطان یافت
رو ز احمد پرس سرّ مرتضی
حق بفرآن گفته با او هل اتی
تو چه دانی سرّ این دریای دین
او یدالله است در عین الیقین
او ترا گفته است زاسرار نجوم
تا به کی باشی خموش و دم به خود
گوی معنی را ببر زآدم به خود
چونکه خورشید جهان مطلع شود
بعداز آن نور ولی مطلع شود
گوی معنی را کسی خواهد ربود
کوجمال خویش را خواهد نمود
مست گشته همچو بلبل دم زده
عالم جان را چو نِی بر هم زده
پیشت آید صادقی زنده دلی
همچو نور آسمان رخشنده ای
جام اسرارش بده تا در کشد
زو همه درهای معنی برکشد
او بود عطّارو عطرافشان شود
نورمعنی از دمش در جان شود
اوبه عالم سرّها گوید به ما
از درون او بر آید این ندا
همچومنصور از انالحق دم زند
آتش اندرجملۀ عالم زند
توبرو او را زعرفان درس گو
نه چو واعظ تو سخن از ترس گو
روتو آنچه دیده ای از سرّجان
جمله را با او بنه اندرمیان
روتو او را از من و از شاه گو
سرّاسرار خدا با چاه گو
ما به او دادیم اسرارخدا
تا نگوید از زبانِ ما به ما
ما به او دادیم گویائی عشق
ما به او دادیم بینائی عشق
عشق ما در جان او سوزان شده
زاهدخودبین چه سرگردان شده
هرکه او از سرّ ما آگاه نیست
همّت ما خود به او همراه نیست
هرکه ما را در یقین نشناخته
درجهان ایمان خود درباخته
هرکه راه ما رود ره یابد او
ازمَکاید روی خود برتابد او
هرکه ازما دورشد بی نور شد
وآنکه چون خفاش چشمش کور شد
چون شنیدم من زاستاد این سخن
آتشی در جانم افتاد از کهن
آتش شوق ولایت جوش کرد
جمله عالم سربسر بیهوش کرد
مقولۀ پیر در بارۀ شیخ
گفت پیر ره که او بیخود شده
دررهِ عرفانِ حق راشد شده
نقطۀ سر قلم با لوح گوی
بعدازآن نقش صور از لوح شوی
گفتمش چون علم حق آمد درون
غیرحق را از دلم کردم برون
عشق با هستی من شد رهنمون
جهدکن از هستی خود رو برون
من بکلّی خویش را کردم تباه
چون بدیدم مظهر ذات الاه
یک چله در پیش آن سلطان بُدم
درکمال سرّ او حیران شدم
آنچه گفت او گوش کردم من تمام
برجمال شاه او کردم سلام
آنگهی از وی اجازت خواستم
جان خود از فیض او آراستم
جملگی هستی خود کردم تباه
تا رسیدم من به درگاه اله
هرکه او را دید جمله حق بدید
بی شکی او در مقام حق رسید
هرکه او را حق بداند حق شود
بی شکی او خود حق مطلق شود
همچو منصور از انالحق دم زند
جمله عالم راهم او بر هم زند
کفروایمان را گذارو حق شناس
تانگردی در ره دین ناسپاس
هرکه او از دین احمد روی تافت
او بچاه ویل شیطان یافت
رو ز احمد پرس سرّ مرتضی
حق بفرآن گفته با او هل اتی
تو چه دانی سرّ این دریای دین
او یدالله است در عین الیقین
دراشاره به کتاب جوهرالذات و سرّ لقب عطّار
یک شبی در بحرشاه اولیاء
غوطه خوردم جوهری کرد او عطا
جوهر ذاتش نهادم نام او
من عجائب سرّها دارم در او
هرکه خواند جوهرم سلطان شود
روحِ مطلق گرددو انسان شود
هرکه خواند جوهرم چون جان شود
درمیان گنجها پنهان شود
هرکه خواند جوهرم ایمان برد
درمیان سالکان عرفان برد
هرکه خواند جوهرم گوهر شود
درطریق راه حق رهبرشود
هرکه او خود را نداند او شود
همچومنصور آن زمان حق گو شود
رو تو پیدا کن کتبهای مرا
تا در آن بینی خدا را بی لقا
گرخدا خواهی که بینی در عیان
جوهر ما را و مظهر را بخوان
تاببینی تو خدای خویش را
بازیابی سرهای خویش را
گرنبینی کورباطن بوده ای
همچوکوران در جهان فرسوده ای
ای برادر چشم دیدت برگشا
غیرحق تو خودنبینی هیچ جا
من دراین گفتارها حق گفته ام
وندر آن اسرار مطلق گفته ام
گنج عرفان و معانی بیشمار
اندراین آورده ام خود صدهزار
بازآیم برسرِاین گنج خویش
زآنکه بردم در عجائب رنج خویش
رنج من آن بُد کهسرگردان شدم
اندرین دریای بی پایان شدم
حضرت شاهم بیامد جام داد
درمیانِ عاشقانم نام داد
نام ِ من عطّار گفت و گفت او
از من و از غیر من زنهار جو
زآنکه عطّاری تو در دکّانِ من
هرچه جویندت بده از خوان من
زآنکه این خوان از خدا آمد به من
وندر او پیدا و پنهان سرّ کُن
هست دریا ذرّه ای از خوانِ من
قرصِ خورشید است یکتا نانِ من
حق تعالی گنجِ اسرارم بداد
در درونِ من معانی را گشاد
از من اسرار خدا شد آشکار
از حدیثم نِی بنالد زارِ زار
کرده با جانِ عالمِ معنا قرار
چارعنصر را بداده پود و تار
ازنبی باشد ترا ایمان درست
وز علی باشد همه عرفان درست
ای تو از حق غافل و از کار خود
می ندانی تو هیچ رفتار خود
گربدانی اصل خود سلطان شوی
ورنه همچون دیو و چون شیطان شوی
ای تو دور افتاده از مأوای خویش
جهد کن تا تو روی با جای خویش
منزل و مأوات جای عاشقان
وین رموز صادقان و صالحان
سالک راه خدا آن کس بود
کاین جهان در پیش او چون خس بود
بعد از این او تَرکِ سر گوید چو من
همچو منصوری بود بی خویشتن
هرکه بگذشت از سر او اسرار یافت
وین معانی درجهان عطّاریافت
روتو تَرکِ غیرکن عطّارشو
وانگهی از خواب خود بیدار شو
ای تودر دنیا گرفتار بدن
حیف باشد برتو نام مردو زن
نه زنی نه مرد در راه اله
دیو ملعونت برون برده ز راه
دیو ملعون پیر این معنی بود
راه رو باید که با تقوی بود
راه رو دانی که باشد در جهان
با تو گویم گر نه کوری ای فلان
راه رو در راه حق می دان نبی
بعد از آن می دان ولی را ای غبی
راه میخواهی یبا اندیشه کن
روتو مهر شاه مردان پیشه کن
گرتو از جان در پی مهرش روی
از عذاب دوزخی ایمن شوی
گر تو مهرش را نداری در درون
بی شکی ملعونی و مردود دون
راه میخواهی اگر از راستی
ازولای مرتضی برخاستی
دین چه باشد واصل اندر راه او
خودفرو رفتن به سر در چاهِ او
هر که چون دانه بیفتد در زمین
خود برون آید چو نی اسرار بین
۱۳۹۱/۴/۵
در ارتباط ولایت با نبوّت
گفت نِی تو گوش دار احوالِ من
گر گرفتار آمدی در چاهِ تن
حیدر کرّار با من راز گفت
ز اوّلین و آخرینم باز گفت
گفت آخرچند باشی در بدن
وارهان این روح را چون جان زتن
ای بخود مغرور از شیخیّ خویش
در سرت دستارو در بر صوفِ کیش
جهد کن تا تو تکبّر کم کنی
ورنه طوق لعن بر گردن کنی
رو تو ترکِ جامه و دستار کن
از معارف جان خود در کار کن
مصطفی از پیشِ اوتوفیق داشت
مرتضی از دیدِ او تحقیق داشت
مصطفی آلودۀ دنیا نبود
مرتضی آسودۀ اینجا نبود
مصطفی سدّ شریعت را ببست
مرتضی در عین انسانی نشست
مصطفی را جبرئیل آمد زپیش
مرتضی را خواند حق در پیشِ خویش
مصطفی در اسم اعیان آمده
مرتضی درعین انسان آمده
مصطفی در جسم چون جان آمده
مرتضی اسرار سبحان آمده
مصطفی رفته به معراج اله
مرتضی دیده زماهی تا به ماه
مصطفی از حق همه اسرار دید
مرتضی از نورحق انوار دید
مصطفی در راه عرفان زد قدم
مرتضی حق را دیده است دم به دم
مصطفی با حق تعالی راز گفت
مرتضی با مصطفی آن باز گفت
مصطفی گفته است با ایمان بکوش
مرتضی گفته است جام حق بنوش
مصطفی گفته است راه راست رو
مرتضی گفته است راز حق شنو
مصطفی گفته است با الله باش
مرتضی گفته است زو آگاه باش
مصطفی گفته است دینم دین اوست
مرتضی گفتا دعا آمین اوست
مصطفی گفته است که حیدر جانِ من
مرتضی گفتا که ای ایمانِ من
مصطفی گفتا که حیدر پاک زاد
مرتضی گفتا که علم، احمد بداد
مصطفی گفتا علیٌّ بابُها
مرتضی گفتا که یا خیرالورا
مصطفی گفتا که ای شیر اله
مرتضی گفتا که ای خورشید و ماه
مصطفی گفتا شریعت جانِ ماست
مرتضی گفتا طریقت زانِ ماست
مصطفی گفتا که شرعم دین شده
مرتضی گفتا دلم حق بین شده
مصطفی گفتا که در عالم منم
مرتضی گفتا که با آدم منم
مصطفی گفتا که در من نیست عیب
مرتضی گفتا که هستم سرّغیب
مصطفی گفتا که حق با من بگفت
مرتضی گفتا که حق از من شنفت
مصطفی گفتا که عالم دام اوست
مرتضی گفتا که آدم نامِ اوست
مصطفی گفتا که عرفان نورِ من
مرتضی گفتا که انسان طورِ من
مصطفی گفتا که نور کل علیست
مرتضی گفتا که نامِ من ولیست
مصطفی گفتا که کعبه کوی اوست
مرتضی گفتا که قبله روی اوست
مصطفی گفتا که علمم اوّلین
مرتضی گفتا که جفرم را ببین
مصطفی گفتا که جفرم روی تو
مرتضی گفتا که راهم سوی تو
شیخ چون بشنید از نِی این سخن
گفت بر کندم ز دنیا بیخ و بن
گفت تا امروز من جان باختم
کفرو ایمان را زهم نشناختم
با همه دود چراغ و درس علم
با همه خلق جهان بودم به حلم
این همه ذکر و دعا با وردِ نیک
این همه خلق و کرم با کردِ نیک
مدرسه با چند مسجد ساختم
خانقه هم چند طرح انداختم
وقف بسیار و غنیمت بیشمار
خانقه معمور و یاران دوستدار
این همه ظاهر بدنیا بود هیچ
خود نبردم من ز دنیا سود هیچ
رو تو سود خویش از ایمان ستان
تا بیابی دُرُّ و گوهر بیکران
سود و سودا در درونِ چَه بوَد
این چنین ها در درون شَه بُوَد
از درونِ چَه چو بیرون آمدم
همچو نِی نالان و مجنون آمدم
سالها اندر درونِ چَه بُدم
همچو پشّه بر سرِ هر ره بُدم
سالها من علم صوری خوانده ام
لیک در راه یقین وامانده ام
مانده ام در چاهِ تن غرق گناه
چون گیاهی خیزو بیرون شو زچاه
گر نباشد همدم تو حبّ شاه
کِی برون آئی تو از چاهِ گناه
ای گرفتارِ درون چَه شده
درپی غولانِ ره گمره شده
تو بخود افتاده ای در چاه تن
ایستاده راه وچاه اینک رسن
تو رسن در حلق محکم کرده ای
در تهِ چاهِ فنا دم کرده ای
رو رسن بر دست گیر و خوش بر آ
از درون چَه چو حلقه بر در آ
ای تو شیخ و دعوی تو نادرست
سلسله میدانی آخر از که است
گرتو دینِ او نداری مرده ای
ور یقینت نیست پس افسرده ای
این یقین عطّار دارد از نخست
وین محبّت از زمین او برست
این یقین عطّار دارد از ازل
ورنداری تو بود دینت دغل
این یقین عطّار دارد همچو روز
تو برو از آتش حسرت بسوز
هرکه او پیرو نباشد شاه را
راه گم کرده نداند راه را
گرتو مردی راهِ او رو همچو من
تا نیفتی در درونِ چاهِ تن
هرکه او در چاهِ تن شَه را ندید
رفت در دریای کفر او ناپدید
گرتو خواهی سرّ چاه از من شنو
وین رموز سرّ شاه از من شنو
زانکه حیدر از درونِ یار گفت
از دمِ منصور و هم از دار گفت
هم ازاو یعقوب و هم موسی شنید
هم ازاو عطّار و هم کبری شنید
هم ازاوجبریل و هم آدم شنید
هم از او عیسی بن مریم شنید
هم از او آن سالکِ ادهم شنید
هم از او این جملۀ عالم شنید
این همه اسرار سرّ شاه بود
از درونِ ما همه آگاه بود
گرتو راهِ او روی واصل شوی
از دوئی بگذر که تا یکدل شوی
هرکه دینِ او ندارد لیوه شد
چون درختی دان که او بی میوه شد
این سخن را تو مگو عطّار گفت
حق تعای با علی اسرار گفت
ای شده سرّ خدا خود ورد تو
جبرئیل از کمترین شاگرد تو
در معانی از همه آگه شدی
با جمیع رهروان همره شدی
با محمّد گفت شَه در صبحگاه
پس مبارک باد معراج اله
تو بذست مصطفی دادی نگین
خاتم ختم رسل ای شاهِ دین
پس محمّد گفت ای سرّ اله
مظهر سرّ خدا و شمع راه
مظهر سرّ عجائب شاهِ ماست
پرتو حق در دلِ آگاهِ ماست
مظهرِ ما شمّه ای از نامِ اوست
دنیی وعقبی همه یک جامِ اوست
این همه اسرار اگر عطّار گفت
از تو اسرار معانی او شنفت
هرکه او اسرار شَه از شَه شنید
او یقین از ماه تا ماهی بدید
هرکه اسرار علی را گوش کرد
جام وحدت را لبالب نوش کرد
هرکه گفت شاه را فرمان نبرد
درمیان امّتان ایمان نبرد
هرکه او با شاهِ ما بیعت ببست
تو یقین میدان که از بدعت برست
هر که گفتِ شاهِ ما در جان نهاد
مصطفی بر دردِ او درمان نهاد
هرکه او با شاهِ مردان بُد مقیم
جای او کردند جنّات نعیم
هرکه او با شیر یزدان کرد عهد
عهد او باشد به عرفان همچو شهد
هرکه او با شاهِ ما باشد درست
درمیان باغِ او طوبی برست
هرکه او با شاه ایمان آورد
درمیانِ سالکان جان آورد
هرکه او در دین حق آگاه شد
با محبّان علی همراه شد
هرکه او در راه عرفان زد قدم
هست او در ذاتِ ایشان محترم
هرکه او در شرع محکم ایستاد
درمیان خلق محرم ایستاد
هرکه او در راهِ حیدر راه رفت
ازسلوکِ سالکان آگاه رفت
هرکه او در راهِ حیدر دید یافت
از امیرالمؤمنین تفرید یافت
هرکه او در راهِ حیدر شد نخست
بی شکی گردد همه دینش درست
هرکه اورا مرتضی ایمان نبرد
درمیانِ کفر سرگردان بمرد
هرکه او از شاهِ مردان روی تافت
در دم آخر شهادت می نیافت
گرتو میخواهی که باشی رستگار
دست از دامانِ حیدر وامدار
روتو فرمان خدا را گوش کن
می زجامِ هَل اَتی خود نوش کن
روتو با حق رازِ خود را بازگو
درحقیقت نکته های راز گو
تا تو از خود کم نه ای انسان نه ای
واقف اسرار آن جانان نه ای
عشق باشد گوهر دریای علم
عشق باشد مظهر غوغای علم
مظهرکلّ عجائب حیدر است
آنکه او در هفت ماهه حیدر است
ختم بادا این کتب بر نامِ او
جملۀ ذرّات نقشِ نامِ او
دُرّ دریای نبوّت مصطفی است
اختر برج ولایت مرتضی است
مرتضی باشد یدالله ای پسر
وین یدالله از کلامِ حق شمر
مرتضی می دان ولیّ حق یقین
اِنّما در شَأنِ او آمد ببین
مرتضی داده خبر از بودِ بود
یک زمان از راه حق غافل نبود
مرتضی می دان امام راستی
این سخن از من شنو گر راستی
راست دیدوراست گفت و راست رفت
گمرهان را او فکند در نارِ تفت
تو چو قطره سوی بحرِ عشق رو
نه چو عاصی سوی کانِ فسق رو
توچوقطره فرد باش و نور شو
وانگهی سوی بهشت و حورشو
جوی خلد وحور در این دار تو
گر ندانستی ،شوی مردارتو
تو زعقل خود به یکباره گریز
تا بر آرد نامِ نیکت عشق نیز
رو تو خود را از میان بردار تو
تا ترا سلطانِ دین داند نکو
روتو خود را بازگردان از وجود
تا بیابی دُر از آن دریای جود
روتو خود را درمیانه نیست کن
تا بیابی سرّ معنی در سخن
رو ز دنیا دور شو چون مرتضی
تا بیابی تو عیان سرّ خدا
هرکه او اینجا بقای حق ندید
همچو حیوان در زمینِ حق چرید
رو تو انسان باش و از انسان شنو
گرتو هستی راه بین، در راه رو
راه بینان مصطفی ومرتضی
غیرایشان نیست اینجا مقتدا
گرتومیخواهی که از ایشان شوی
هرچه این بیچاره گوید بشنوی
رو تو این سرّ معانی گوش کن
آنچه گفتم بشنو و خاموش کن
راهِ ایشان گیر و فرد فرد شو
درطریق اهلِ عرفان مردشو
کم خور وکم گوی و کم آزارباش
حاضر سر رشتۀ اسرار باش
می نشین با عارفان نیکخو
صحبت ارباب دنیا را مجو
با محبّانِ علی همراز شو
درمقامِ بیخودی ممتاز شو
هرچه بینی نیک دان و نیک بین
تاتورا گردد معانی همنشین
هرچه گوئی نیک گو ای نیک خو
تابماند در جهانت گفتگو
بیعت نیکو تو با مظهر ببند
تاشوی در ملکِ معنی سربلند
جهدکن تا نیک باشی در جهان
درمیانِ سالکان و عارفان
روتو عشق آموز و صورت کن خراب
ورنه در دنیای دون باشی بخواب
علمِ حق را دان و خود با هوش شو
بعد از آن درعلم معنی گوش شو
این علومِ ظاهری را ترک کن
پیش عطّار آ علاج مرگ کن
کزعلوم ظاهری جز قال نیست
درعلوم باطنی جز حال نیست
ازعلوم ظاهری بیجان شوی
وز علوم باطنی درمان شوی
از علوم ظاهری گردی خراب
وز علوم باطنی یابی صواب
ازعلوم ظاهری بی او شوی
وزعلوم باطنی با اوشوی
از علوم ظاهری ترسان شوی
وز علوم باطنی انسان شوی
درعلوم ظاهری جز زهر نیست
همچو تو اسراردان در دهر نیست
دیدِ علمِ ظاهری کورت کند
ازلباس معرفت عورت کند
ای تو اسرار درونِ جان ما
همچو خورشیدِ جهان تابانِ ما
از درون و از برون تابان شده
سالکان را رهنمای جان شده
عرش وکرسی ذره ای از پرده ات
ماه و خورشیدِ جهان پرورده ات
این جهان و آن جهان یک نقشِ تو
در میانِ جان نشسته بخشِ تو
من که ام تا وصف آرم بر زبان
زانکه هستی در همه جانها نهان
یا امیرالمؤمنین عطّار را
خوش فروزان کن در او انوار را
یا امیرالمؤمنین جان گفته ام
دُرّ معنی در معانی سفته ام
یا امیرالمونین با من بگو
سرّ اسرار خدا را روبرو
تا شود روشن دل و جانم تمام
تا که اوصاف تو برخوانم تمام
ای ز اوصاف تو روشن جانِ من
پرتو نورِ تو شد ایمانِ من
یا امیرالمونین خود گفته ای
وین معانیّ چودُر را سفته ای
جهد کن عطّار، خود را گوش دار
این معانی نهان را هوش دار
تو مگو پیشِ خران اسرار را
زانکه جز وَهمی نداند کار را
کار حال ماست در عالم مدام
سلسله در سلسله میدان تمام
سلسله در سلسله می رو به حق
چون نخواندستی چه دانی این سبق
من سبق را از علی آموختم
نی ز جهّال خلی آموختم
من سبق از کلّ کل آموختم
خرقۀ ایمان از او بردوختم
من ز دنیا رختِ خود بر بسته ام
وز جهان دون بکلّی رسته ام
من سبق را از الاه آورده ام
مصطفی را عذر خواه آورده ام
من سبق را از یقینم گفته ام
این یقینِ خود ز خود بنهفته ام
من سبق از ذاتِ او گویم مدام
چون نمی دانی چه گویم با تو خام
من سبق گویم ز انفاسِ کلام
با تو و با کلّ عالم ، خاص و عام
من سبق از میم گویم یا ز لام
یا ز الهام عطائی یا زنام
من سبق گویم ولی تو هوش دار
دُرّ معنی مرا در گوش دار
من که با عطّار خواهم گفت راز
وآنکه با حق اوست دائم در نماز
چونکه عطّار این رموز از شه شنید
گفت آمد نورِ حق از من پدید
ای زتو روشن همه روی زمین
هست عطّارت زخرمن خوشه چین
من که ام تا دم زنم از گفت خود
من گرفتم در کلامم مفت خود
من که ام یک بندۀ بیچاره ای
از مقامِ جان و تن آواره ای
من کیم خود گردی از نعلینِ تو
ذرّه ای افتاده پیش عینِ تو
یا علی واصل کن این بی بهر را
تا شوم خورشید و گیرم دهر را
پس زبان بگشاد کای عطّارِ دین
دادمت اسرارو درهای یقین
چونکه عطّار این شنید از سرّغیب
گفت عطّارت ندارد هیچ عیب
گر همی خواهی که یابی یار را
در دلِ خود میطلب اسرار را
راهِ دین راهِ علی دان در یقین
تا شود نورِ الهت راه بین
در عجائب سِرها دارم نهان
لیک جوهر را بیاور در بیان
تا بگوید حال و احوالت تمام
وآنگهی در وادی معنی خرام
گرچه سِرها من به مظهر گفته ام
این کتاب از گفت حیدر گفته ام
بعد از این خواهم سخن بسیار گفت
وین کتب را گفتۀ کرّار گفت
این کتب را مظهرِ حق نام کرد
درمیانِ خلقِ عالم عام کرد
بعد از این الهام با عطّار گفت
می توانی یک کتب ز اسرار گفت
گفتمش گویم به حکم ذوالجلال
هم بفرمان خدای لایزال
وانگهی سوی بهشت و حورشو
جوی خلد وحور در این دار تو
گر ندانستی ،شوی مردارتو
تو زعقل خود به یکباره گریز
تا بر آرد نامِ نیکت عشق نیز
رو تو خود را از میان بردار تو
تا ترا سلطانِ دین داند نکو
روتو خود را بازگردان از وجود
تا بیابی دُر از آن دریای جود
روتو خود را درمیانه نیست کن
تا بیابی سرّ معنی در سخن
رو ز دنیا دور شو چون مرتضی
تا بیابی تو عیان سرّ خدا
هرکه او اینجا بقای حق ندید
همچو حیوان در زمینِ حق چرید
رو تو انسان باش و از انسان شنو
گرتو هستی راه بین، در راه رو
راه بینان مصطفی ومرتضی
غیرایشان نیست اینجا مقتدا
گرتومیخواهی که از ایشان شوی
هرچه این بیچاره گوید بشنوی
رو تو این سرّ معانی گوش کن
آنچه گفتم بشنو و خاموش کن
راهِ ایشان گیر و فرد فرد شو
درطریق اهلِ عرفان مردشو
کم خور وکم گوی و کم آزارباش
حاضر سر رشتۀ اسرار باش
می نشین با عارفان نیکخو
صحبت ارباب دنیا را مجو
با محبّانِ علی همراز شو
درمقامِ بیخودی ممتاز شو
هرچه بینی نیک دان و نیک بین
تاتورا گردد معانی همنشین
هرچه گوئی نیک گو ای نیک خو
تابماند در جهانت گفتگو
بیعت نیکو تو با مظهر ببند
تاشوی در ملکِ معنی سربلند
جهدکن تا نیک باشی در جهان
درمیانِ سالکان و عارفان
روتو عشق آموز و صورت کن خراب
ورنه در دنیای دون باشی بخواب
علمِ حق را دان و خود با هوش شو
بعد از آن درعلم معنی گوش شو
این علومِ ظاهری را ترک کن
پیش عطّار آ علاج مرگ کن
کزعلوم ظاهری جز قال نیست
درعلوم باطنی جز حال نیست
ازعلوم ظاهری بیجان شوی
وز علوم باطنی درمان شوی
از علوم ظاهری گردی خراب
وز علوم باطنی یابی صواب
ازعلوم ظاهری بی او شوی
وزعلوم باطنی با اوشوی
از علوم ظاهری ترسان شوی
وز علوم باطنی انسان شوی
درعلوم ظاهری جز زهر نیست
همچو تو اسراردان در دهر نیست
دیدِ علمِ ظاهری کورت کند
ازلباس معرفت عورت کند
ای تو اسرار درونِ جان ما
همچو خورشیدِ جهان تابانِ ما
از درون و از برون تابان شده
سالکان را رهنمای جان شده
عرش وکرسی ذره ای از پرده ات
ماه و خورشیدِ جهان پرورده ات
این جهان و آن جهان یک نقشِ تو
در میانِ جان نشسته بخشِ تو
من که ام تا وصف آرم بر زبان
زانکه هستی در همه جانها نهان
یا امیرالمؤمنین عطّار را
خوش فروزان کن در او انوار را
یا امیرالمؤمنین جان گفته ام
دُرّ معنی در معانی سفته ام
یا امیرالمونین با من بگو
سرّ اسرار خدا را روبرو
تا شود روشن دل و جانم تمام
تا که اوصاف تو برخوانم تمام
ای ز اوصاف تو روشن جانِ من
پرتو نورِ تو شد ایمانِ من
یا امیرالمونین خود گفته ای
وین معانیّ چودُر را سفته ای
جهد کن عطّار، خود را گوش دار
این معانی نهان را هوش دار
تو مگو پیشِ خران اسرار را
زانکه جز وَهمی نداند کار را
کار حال ماست در عالم مدام
سلسله در سلسله میدان تمام
سلسله در سلسله می رو به حق
چون نخواندستی چه دانی این سبق
من سبق را از علی آموختم
نی ز جهّال خلی آموختم
من سبق از کلّ کل آموختم
خرقۀ ایمان از او بردوختم
من ز دنیا رختِ خود بر بسته ام
وز جهان دون بکلّی رسته ام
من سبق را از الاه آورده ام
مصطفی را عذر خواه آورده ام
من سبق را از یقینم گفته ام
این یقینِ خود ز خود بنهفته ام
من سبق از ذاتِ او گویم مدام
چون نمی دانی چه گویم با تو خام
من سبق گویم ز انفاسِ کلام
با تو و با کلّ عالم ، خاص و عام
من سبق از میم گویم یا ز لام
یا ز الهام عطائی یا زنام
من سبق گویم ولی تو هوش دار
دُرّ معنی مرا در گوش دار
من که با عطّار خواهم گفت راز
وآنکه با حق اوست دائم در نماز
چونکه عطّار این رموز از شه شنید
گفت آمد نورِ حق از من پدید
ای زتو روشن همه روی زمین
هست عطّارت زخرمن خوشه چین
من که ام تا دم زنم از گفت خود
من گرفتم در کلامم مفت خود
من که ام یک بندۀ بیچاره ای
از مقامِ جان و تن آواره ای
من کیم خود گردی از نعلینِ تو
ذرّه ای افتاده پیش عینِ تو
یا علی واصل کن این بی بهر را
تا شوم خورشید و گیرم دهر را
پس زبان بگشاد کای عطّارِ دین
دادمت اسرارو درهای یقین
چونکه عطّار این شنید از سرّغیب
گفت عطّارت ندارد هیچ عیب
گر همی خواهی که یابی یار را
در دلِ خود میطلب اسرار را
راهِ دین راهِ علی دان در یقین
تا شود نورِ الهت راه بین
در عجائب سِرها دارم نهان
لیک جوهر را بیاور در بیان
تا بگوید حال و احوالت تمام
وآنگهی در وادی معنی خرام
گرچه سِرها من به مظهر گفته ام
این کتاب از گفت حیدر گفته ام
بعد از این خواهم سخن بسیار گفت
وین کتب را گفتۀ کرّار گفت
این کتب را مظهرِ حق نام کرد
درمیانِ خلقِ عالم عام کرد
بعد از این الهام با عطّار گفت
می توانی یک کتب ز اسرار گفت
گفتمش گویم به حکم ذوالجلال
هم بفرمان خدای لایزال
۱۳۹۱/۴/۳
منشأ نِی مثنوی
آنچه که عطّار از اسرار الهی به جلال الدّین جوان دادو بی شک تمامی حیات وی را شکل بخشید گفته میشود کتابی از اشعار خود به وی بوده
وبه پدر مولانا بشارت از آینده روشن وی داده ، اما آیا تنها همین بوده؟
هرفارسی زبانی با کوچکترین بهره از سلامت عقلانی پس از مقایسه اشعار مولانا و عطار به این نتیجه میرسد که مولانا دقیقا حتی حال و هوای اشعار عطار و نه تنها سبک او را ادامه داده است، که برای جویندگان دلیلش نتایج درخشانی دارد.
اما آیا این ختم اثراتی است که دیدار عطّارعارف بر جلال الدّین داشته؟
دراینجا باید اشاره کوتاهی به روزگار خود نمائیم
درهمین دوران وحتی طی ماههای اخیر-سال هزاروسیصدونودویک خورشیدی- است که تعداد قابل توجهی از فارسی نویسان غیرایرانی حمله کاملا هماهنگ شده ای برعلیه
عارف نامدارمان عطّارآغاز نموده اند.هدف کاملا آشکاراست.بی اثر ساختن عطّار در ادبیات فارسی و یا حداقل ایجاد شبهه در مورد آن دسته از آثار ایشان که در آن به اثبات ولایت
علی علیه السلام و فرزندان معصومش میپردازد. که بی شک در راس اینها دیوان مظهر العجائب قرار دارد.
هموطنان دقت نمایند هدف اصلی علی ع و تشیع است امابرای روشن نشدن چهره واقعی عاملان، با حمله به عطّار و یا حداقل تلاش برای ایجاد شبهه در مورد اثراتی از ایشان که در آنها به شرح مقام علی ع و فرزتدانش میپردازد؛
تلاش میشود پلهای ارتباطی در تاریخ ادبیات ما با علی ع ،فرزندان معصومش و تشیع یکی پس از دیگری مورد حمله کوردلانی قرار گیرد که چون خود عاجز از دیدن خورشیدند
آن را انکار میکنند.
دیوان مظهرالعجائب جناب عطّارنیشابوری حاوی اسرار عمیق عرفانی ودرعین حال مرتبط با زندگی روزمره
ما بوده و با توجه به آنهاست که میتوان دریافت چرا کوردلان این دسته از آثار ایشان را برای موردحمله قراردادن انتخاب کرده اند.
با مطالعه مظهرالعجائب است که متوجه میشویم داستان محوری مثنوی را هم جناب مولانا با اهداف کاملا مشخص از قول جناب عطار نقل نموده است.وگوئی این سرّ میان این دو عارف میبایست سر به مهر میمانده تا امروزکه با آشکارشدنش باردیگر بدخواهان مولانا وایران سیلی دیگری از ایشان دریافت نمایند.
داستان نی و منبع اصلی آن که مولانا در واقع داشته ما را به آن هدایت واشاره میکرده:
(نکته بسیارمهم اینکه جناب عطار این را ازقول شیخ نجم الدّین کبری نقل مینماید که مورد قبول تمامی علمای اهل سنت بوده است)
دیوان مظهرالعجائب شیخ فریدالدّین عطّار نیشابوری
حدیثی منقول از شیخ نجم الدّین کبری خوارزمی:
این چنین گفته است نجم الدّین ما
آنکه بود اندرجهان از اولیا
آن ولی عصروسلطان جهان
منبع احسان و میر عارفان
شیخ نجم الدّین کبری نام او
درجهان جان و دل پیغام او
گفت روزی مظهر سرّخدا
بود بنشسته بجمعی زاولیاء
پیش او بودند فرزندان او
همچو نوری در میان جانِ او
چون محمّد روی فرزندان بدید
مهر ایشان در دل و جان پرورید
بُد نشسته بوذر و سلمان برون
داشتندی مهرشان درجان درون
پس زبان بگشاد و بس اسرار گفت
وزمعارف نکته ها بسیار گفت
آنچه با حق مصطفی گفته به راز
جمله می دان سی هزار ای دلنواز
با علی گفتا و فرزندان او
بود این اسرارها در شأن او
پس علی رفت و سخن در چاه گفت
جملگی از گفت الاالله گفت
بعد از آن از چاه نِی آمد برون
وین معانی را هم او گوید کنون
چون شنیدند از محمّد زمزمه
گوئیا افتاد در جان دمدمه
خود بدیشان نکته ها از راز گفت
رمز اسرار حقیقت باز گفت
سر ز اسرار حقیقت باز کرد
وآنگهی درلامکان پرواز کرد
این چنین گفتند ره دانان ما
راه حق رفتند با شوق لقا
هرکه راه حق رود حق بیند او
درهمه دلها چو جان بنشیند او
هرکه در کوی حقیقت راه یافت
در درون عارفان الله یافت
هست عارف نور سلطان ازل
گر نمی بینی مکن با من جدل
زانکه هر دل واقف الله نیست
وزبیان سرّ حق آگاه نیست
چون ندانستی به عرفان کی رسی
گر رسی آخر به سلطان کی رسی
راهرو بسیار دیدم در جهان
لیک یک رهرو ندیدم راه دان
رازها گویم چوباشی مستمع
ازحقایق وز معارف مجتمع
گفت پیغمبر که شاهی زآنِ توست
مظهر سرّ الهی جان توست
در همه روی زمینی مقتدا
گفت این در حقّ شاه اولیاء
شاهِ اکبر شاهِ سرور شاهِ نور
شاهِ عشق و شاهِ موسی شاهِ طور
شاهِ آدم شاهِ دین شاهِ کرم
شاهِ نوح و شاهِ طوفان شاهِ جم
شاهِ ابراهیم و یعقوب و پسر
شاهِ الیاس است اندر بحروبر
شاهِ جرجیس است ویوشع زاحترام
وآن بود پیدا میان خاص و عام
شاهِ زکریاست و داوودِ زمان
با سلیمان است در ملک جهان
شاهِ ادریس است بی شک با شعیب
با چو موسی واقف اسرار غیب
شاهِ عیسی اوست با سرّ اله
رفته او بر عرش علییّن چو ماه
شاهِ اسحق است و اسماعیل او
یا چو موسی در گذشت از نیل او
شاهِ یونس بوده اندر بطن حوت
مشتق است از ذاتِ حیّ لایموت
شاه بوده با جمیع اولیاء
جمله را بوده به معنی رهنما
شاه بوده با محمّد در عیان
وزنهان دیده همه سرّ نهان
شاه دان سرّ محمّد بی شکی
لَحمُکَ لَحمی بدانی خود یکی
شاه بُد با جمله کرّوبیان
شاه بُد با جمله روحانیان
شاه با جبرئیل و میکائیل هم
شاهِ عزرائیل و میکائیل هم
شاه بُد با انبیا در کلّ حال
شاه بُد با اولیا در سرّ وقال
شاه بُد آنکس که سر با چاه گفت
وز درونش نِی برآمد آه گفت
نِی همی گوید که شاهم شاه بود
وز درون عاشقان آگاه بود
نِی همی گوید که اسرار عیان
شاه گفته دربیان جان جان
نِی همی گوید که ای غافل ز شاه
اِنَّما میخوان تو از گفت اله
نِی همی گوید که از من هیچ نیست
وز برون من بجز یک پیچ نیست
نِی همی گوید که من دم میزنم
وین منادی را به عالم میزنم
نِی همی گوید که من عاشق شدم
در طریق شاهِ خود صادق شدم
نِی همی گوید که من بر جان خویش
داغ دارم از کف سلطان خویش
نِی همی گوید که داغم داشت سود
آن ز دستِ دوست مرهم می نمود
نِی همی گوید که فریادم از اوست
وین فغان و ناله و دادم از اوست
نِی همی گوید که او بُد سرّ حق
توهمی دانی اگر بردی سبق
نِی همی گوید که گویم حال خود
از برون و از درون احوال خود
نِی همی گوید که من نِی نیستم
یا خود از مستانِ این مِی نیستم
نِی همی گوید که برگویم چه بود
با من اندر چاهِ تن آخر که بود
نِی همی گوید که اوخود حق بگفت
در میان چاه تن از حق شنفت
نِی همی گوید که او زالله گفت
پس برفت و سرّ حق با چاه گفت
نِی همی گوید که ای مردودِ حق
می ندانستی که او بُد بودِ حق
نِی همی گوید که راهِ حق هم اوست
ره رو دنیا و دینِ حق هم اوست
نِی همی گوید که ای گم کرده راه
آخرالامر از که میجوئی پناه
نِی همی گوید که ای نور ازل
چند گردی گرد هر در چون جعل
نِی همی گوید که عرفان از که خواست
از امیرِ دین که شاهِ اولیاست
نِی همی گوید که ای مقصود من
در میان جان توئی معبود من
نِی همی گوید که شرع اشعار اوست
وین طریقت نیز از اطوار اوست
نِی همی گوید که راه او بگیر
زانکه در عالم ندارد او نظیر
نِی همی گوید که دائم دم زنم
وین ندای عشق در عالم زنم
نِی همی گوید که او منصور بود
دائماً در نور حق با نور بود
نِی همی گوید که او عطّار بود
عاشقان را صاحب اسرار بود
نِی همی گوید که این عطّار گفت
سرّ اسرار خدا با یار گفت
نِی همی گوید که با من یارباش
درمیان جان و تن دلدار باش
نِی همی گوید که حق گفتا بگو
من بگویم سرّ اسرارت نکو
نِی همی گوید علی از حق شنفت
هر چه حق می گفت حیدر نیز گفت
گفت نِی در پیش نجم الدّین سبب
کز درونم خون بر آمد تا به لب
گفت کبری حال خود با من بگو
تا چه گفته است آن امام راستگو
اشتراک در:
پستها (Atom)