۱۳۹۱/۴/۹

دراشاره به کتاب جوهرالذات و سرّ لقب عطّار







یک شبی در بحرشاه اولیاء
غوطه خوردم جوهری کرد او عطا

جوهر ذاتش نهادم نام او
من عجائب سرّها دارم در او 

هرکه خواند جوهرم سلطان شود
روحِ مطلق گرددو انسان شود

هرکه خواند جوهرم چون جان شود
درمیان گنجها پنهان شود

هرکه خواند جوهرم ایمان برد
درمیان سالکان عرفان برد

هرکه خواند جوهرم گوهر شود
درطریق راه حق رهبرشود

هرکه او خود را نداند او شود
همچومنصور آن زمان حق گو شود

رو تو پیدا کن کتبهای مرا
تا در آن بینی خدا را بی لقا

گرخدا خواهی که بینی در عیان
جوهر ما را و مظهر را بخوان

تاببینی تو خدای خویش را
بازیابی سرهای خویش را

گرنبینی کورباطن بوده ای
همچوکوران در جهان فرسوده ای

ای برادر چشم دیدت برگشا
غیرحق تو خودنبینی هیچ جا

من دراین گفتارها حق گفته ام
وندر آن اسرار مطلق گفته ام 

گنج عرفان و معانی بیشمار
اندراین آورده ام خود صدهزار

بازآیم برسرِاین گنج خویش
زآنکه بردم در عجائب رنج خویش

رنج من آن بُد کهسرگردان شدم
اندرین دریای بی پایان شدم

حضرت شاهم بیامد جام داد
درمیانِ عاشقانم نام داد

نام ِ من عطّار گفت و گفت او
از من و از غیر من زنهار جو

زآنکه عطّاری تو در دکّانِ من
هرچه جویندت بده از خوان من
زآنکه این خوان از خدا آمد به من
وندر او پیدا و پنهان سرّ کُن

هست دریا ذرّه ای از خوانِ من
قرصِ خورشید است یکتا نانِ من

حق تعالی گنجِ اسرارم بداد
در درونِ من معانی را گشاد

از من اسرار خدا شد آشکار
از حدیثم نِی بنالد زارِ زار

کرده با جانِ عالمِ معنا قرار
چارعنصر را بداده پود و تار

ازنبی باشد ترا ایمان درست
وز علی باشد همه عرفان درست

 ای تو از حق غافل و از کار خود
می ندانی تو هیچ رفتار خود

گربدانی اصل خود سلطان شوی
ورنه همچون دیو و چون شیطان شوی

ای تو دور افتاده از مأوای خویش
جهد کن تا تو روی با جای خویش

منزل و مأوات جای عاشقان
وین رموز صادقان و صالحان

سالک راه خدا آن کس بود
کاین جهان در پیش او چون خس بود

بعد از این او تَرکِ سر گوید چو من
همچو منصوری بود بی خویشتن

هرکه بگذشت از سر او اسرار یافت
وین معانی درجهان عطّاریافت

روتو تَرکِ غیرکن عطّارشو
وانگهی از خواب خود بیدار شو

ای تودر دنیا گرفتار بدن
حیف باشد برتو نام مردو زن

نه زنی نه مرد در راه اله
دیو ملعونت برون برده ز راه

دیو ملعون پیر این معنی بود
راه رو باید که با تقوی بود

راه رو دانی که باشد در جهان
با تو گویم گر نه کوری ای فلان

راه رو در راه حق می دان نبی
بعد از آن می دان ولی را ای غبی

راه میخواهی یبا اندیشه کن
روتو مهر شاه مردان پیشه کن

گرتو از جان در پی مهرش روی
از عذاب دوزخی ایمن شوی

گر تو مهرش را نداری در درون 
بی شکی ملعونی و مردود دون

راه میخواهی اگر از راستی
ازولای مرتضی برخاستی

دین چه باشد واصل اندر راه او
خودفرو رفتن به سر در چاهِ او

هر که چون دانه بیفتد در زمین
خود برون آید چو نی اسرار بین