۱۳۹۱/۴/۹

در شرح حال خویش وبیان مذهب وسلسلۀ پیرخود فرماید:














درشرح حال خویش فرماید:



حال خود بشنو زمن ای مرد نیک
روغن ایمان مریزان تو به دیک

چون پدر این پندرا تعلیم کرد
اوستادم هم مرا تعظیم کرد

گفت ای نور دو چشم صالحان
وز معارف نقد اسرار زمان

همچو تو فرزند در گیتی نزاد
دشمنانت را سروتن گو مباد

ای تو مقصود پدر در سرّ دین 
ازتو روشن گشته ایمانم یقین

ای تو در ملک دلم روشن شده
درمیانِ باغِ جان گلشن شده

من امام خود ز خود بشناختم
وآنگهی دنیا و دین در باختم

دین و دنیایت نیاید هیچ کار
از من این دم این سخن را گوش دار

گرنباشد آن امامت راهبر
ازوجود خویش کِی یابی خبر

روتو در دین خدا ایمان بیار
تاشود سرّ نهانت آشکار

رو تو در دین محمّد رست شو
همچو عطّار از طریق چست شو

هرکه دیدار ولی پیدا ندید
تویقین میدان که او خود را ندید





دربیان مذهب و سلسلۀ پیر خود فرماید:


چون پدر روزی به استادم سپرد
نزد او از راه تعلیمم ببرد

آن معلّم بود عالِم در جهان
همچو خورشیدی که باشد او میان

آن معلم بود وارث در علوم
حکمت لقمان نموده در نجوم

او تصوف را نکو دانسته بود
دُر به الماسِ معانی سُفته بود

درعلوم جعفر او پی برده بود
پی به اسرار نهانی برده بود

داشت او یک سلسله کانرا ذهب
خاص اهل البیت گویند ای عجب

آنعلوم از پیش جعفر داشت او
وین زانفاس پیمبر داشت او

چندوقت او در درون جان خویش 
با خدا گفته معانی زان خویش

گفت یا رب توشۀ راهم بده
درطریق عشق خود جاهم بده

تا شوم بینا و گویا وانگهت
همچو گردی باشم از خاک رهت

ای شده همچو قمر تابان به علم
ای ربوده گوی معنی را به حلم

بود او از بود عرفان آمده
درجهان خورشید تابان آمده

لیک او از فخرالدین راضی نبود
زآنکه او در راه حق قاضی نبود

چند نوبت نجم دین کبرای ما
آمد اندر پیش آن کان صفا

لیک جدّم نیست تا نامش برم
از می سلطان خود جامش برم

همچو منصور او هزاران جام خود
نه چو آدم دانه اندر جام خورد

اوزعرفان خدا آگاه بود
هم به او اسرار حق همراه بود

سی هزار اسرار حق دانسته بود
از وجود خویش کلّی رسته بود

سی هزار از گفتۀ شرع رسول
سی هزار دیگر از راه عدول

جمله این سرها ز مکنونات غیب
از درون او در آمد جیب جیب

او زخود بگذشته و گلشن شده
درمیان عاشقان روشن شده

سیصدوشصت و دو عارف را ز راه
خدمت شایسته کرده سال و ماه

گفت کای فرزند فرزانه سخن
بشنو از من یادگار و گوش کن

با من از حق بود سرّ بیشمار
جمله خواهم کرد برتو من نثار

دان که شب بودم به خلوت از کرم
ناگهان شخصی در آمد از درم



چون نظر کردم رسول الله بود
برهمه دلها و جانها شاه بود

روی خود پیشش نهادم بر زمین
گفت سر بردارو سرّ حق ببین

من به حکم او چو سر برداشتم
در دل خود نورِ حق افراشتم

چون نظر کردم بروی مصطفی
دیدم اندر پهلوی او مرتضی

مصطفی گفتا به من کای مرد دین
میشناسی شاه دین را از یقین

می شناسم کفتم ای ختم رسل
این جوان را زآنکه او هست بحر کلّ

من به او ایمان خود وابسته ام
از عذاب حق تعالی رسته ام

شاه را دانم من از روی یقین
بعد پیغمبر امام متّقین

سرّ حق در ذات او من دیده ام
زو همه عرفان حق بشنیده ام

من در او بینم همه آفاق را
من از او دانم مر این نُه طاق را

من از او رانم سخن در ذات حق
من از او خوانم همه آیات حق

من در او بینم همه نور الاه
خود از او تابان بود خورشید و ماه

من از او دیدم همه دیدار حق
زین معانی برده اهل دین سبق

من از او دیدم ولایت را تمام
گفته اش ایزد ثنا اندر کلام

من از او دیدم کتبها پر زعلم 
من در او دیدم همه دریای حلم

من در او دیدم تمام انبیا
زآنکه او بوده ولیّ و رهنما

اوست دانا در علوم اوّلین
اوست بینا در کلام آخرین

من در او دیدم که او منصور بود
لاجرم اندر جهان مشهور بود

من در او دیدم که آدم بود او
بی گمان عیسی بن مریم بود او

هر که او را دید حق را دید او
گل زبستان معانی چید او

بعد از آن گفتا رسول هاشمی
کاین سخن ها را ولی داند همی

این معانی را ز که آموختی
خرقۀ توفیق ایمان دوختی

گفتمش زانکس که با من راز گفت
قصّۀ معراج با من باز گفت

زآنکه او بابست بر شهر علوم
عرش را کرده مشرّف ازقدوم

پس رسول هاشمی گفت این علوم
او ترا گفته است زاسرار نجوم


تا به کی باشی خموش و دم به خود
گوی معنی را ببر زآدم به خود


چونکه خورشید جهان مطلع شود
بعداز آن نور ولی مطلع شود


گوی معنی را کسی خواهد ربود
کوجمال خویش را خواهد نمود


مست گشته همچو بلبل دم زده
عالم جان را چو نِی بر هم زده

پیشت آید صادقی زنده دلی
همچو نور آسمان رخشنده ای


جام اسرارش بده تا در کشد
زو همه درهای معنی برکشد


او بود عطّارو عطرافشان شود
نورمعنی از دمش در جان شود


اوبه عالم سرّها گوید به ما
از درون او بر آید این ندا

همچومنصور از انالحق دم زند
آتش اندرجملۀ عالم زند

توبرو او را زعرفان درس گو
نه چو واعظ تو سخن از ترس گو

روتو آنچه دیده ای از سرّجان
جمله را با او بنه اندرمیان

روتو او را از من و از شاه گو
سرّاسرار خدا با چاه گو 


ما به او دادیم اسرارخدا
تا نگوید از زبانِ ما به ما


ما به او دادیم گویائی عشق
ما به او دادیم بینائی عشق

 عشق ما در جان او سوزان شده
زاهدخودبین چه سرگردان شده


هرکه او از سرّ ما آگاه نیست
همّت ما خود به او همراه نیست


هرکه ما را در یقین نشناخته
درجهان ایمان خود درباخته


هرکه راه ما رود ره یابد او
ازمَکاید روی خود برتابد او


هرکه ازما دورشد بی نور شد
وآنکه چون خفاش چشمش کور شد


چون شنیدم من زاستاد این سخن
آتشی در جانم افتاد از کهن


آتش شوق ولایت جوش کرد
جمله عالم سربسر بیهوش کرد


















مقولۀ پیر در بارۀ شیخ






گفت پیر ره که او بیخود شده
دررهِ عرفانِ حق راشد شده



نقطۀ سر قلم با لوح گوی
بعدازآن نقش صور از لوح شوی


گفتمش چون علم حق آمد درون

غیرحق را از دلم کردم برون


عشق با هستی من شد رهنمون
جهدکن از هستی خود رو برون


من بکلّی خویش را کردم تباه
چون بدیدم مظهر ذات الاه

یک چله در پیش آن سلطان بُدم
درکمال سرّ او حیران شدم

آنچه گفت او گوش کردم من تمام
برجمال شاه او کردم سلام

 آنگهی از وی اجازت خواستم
جان خود از فیض او آراستم


جملگی هستی خود کردم تباه
تا رسیدم من به درگاه اله


هرکه او را دید جمله حق بدید
بی شکی او در مقام حق رسید


هرکه او را حق بداند حق شود
بی شکی او خود حق مطلق شود


همچو منصور از انالحق دم زند
جمله عالم راهم او بر هم زند


کفروایمان را گذارو حق شناس
تانگردی در ره دین ناسپاس


هرکه او از دین احمد روی تافت
او بچاه ویل شیطان یافت


رو ز احمد پرس سرّ مرتضی
حق بفرآن گفته با او هل اتی

تو چه دانی سرّ این دریای دین
او یدالله است در عین الیقین