۱۳۹۱/۴/۳

منشأ نِی مثنوی









 آنچه که عطّار از اسرار الهی به جلال الدّین جوان دادو بی شک تمامی حیات وی را شکل بخشید گفته میشود کتابی از اشعار خود به وی بوده
وبه پدر مولانا بشارت از آینده روشن  وی داده ، اما آیا تنها همین بوده؟
هرفارسی زبانی با کوچکترین بهره از سلامت عقلانی پس از مقایسه اشعار مولانا و عطار به این نتیجه میرسد که مولانا دقیقا حتی حال و هوای اشعار عطار و نه تنها سبک او را ادامه داده است، که برای جویندگان دلیلش نتایج درخشانی دارد.
اما آیا این ختم اثراتی است که دیدار عطّارعارف بر جلال الدّین داشته؟
دراینجا باید اشاره کوتاهی به روزگار خود نمائیم
درهمین دوران وحتی طی ماههای اخیر-سال هزاروسیصدونودویک خورشیدی- است که تعداد قابل توجهی از فارسی نویسان غیرایرانی حمله کاملا هماهنگ شده ای برعلیه
عارف نامدارمان عطّارآغاز نموده اند.هدف کاملا آشکاراست.بی اثر ساختن عطّار در ادبیات فارسی و یا حداقل ایجاد شبهه در مورد آن دسته از آثار ایشان که در آن به اثبات ولایت
علی علیه السلام و فرزندان معصومش میپردازد. که بی شک در راس اینها دیوان مظهر العجائب  قرار دارد.
هموطنان دقت نمایند هدف اصلی علی ع و تشیع است امابرای روشن نشدن چهره واقعی عاملان، با حمله به عطّار و یا حداقل تلاش برای ایجاد شبهه در مورد اثراتی از ایشان که در آنها به شرح مقام علی ع و فرزتدانش میپردازد؛
تلاش میشود پلهای ارتباطی در تاریخ ادبیات ما با علی ع ،فرزندان معصومش و تشیع یکی پس از دیگری مورد حمله کوردلانی قرار گیرد که چون خود عاجز از دیدن خورشیدند
آن را انکار میکنند.

دیوان مظهرالعجائب جناب عطّارنیشابوری حاوی  اسرار عمیق عرفانی ودرعین حال مرتبط با زندگی روزمره
ما بوده و با توجه به آنهاست که میتوان دریافت چرا کوردلان این دسته از آثار ایشان را برای موردحمله قراردادن انتخاب کرده اند.

با مطالعه مظهرالعجائب است که متوجه میشویم داستان محوری مثنوی را هم جناب مولانا با اهداف کاملا مشخص از قول جناب عطار نقل نموده است.وگوئی این سرّ میان این دو عارف میبایست سر به مهر میمانده تا امروزکه با آشکارشدنش باردیگر بدخواهان مولانا وایران سیلی دیگری از ایشان دریافت نمایند.

داستان نی و منبع اصلی آن که مولانا در واقع داشته ما را به آن هدایت واشاره میکرده:


(نکته بسیارمهم اینکه جناب عطار این را ازقول شیخ نجم الدّین کبری نقل مینماید که مورد قبول تمامی علمای اهل سنت بوده است)






   دیوان مظهرالعجائب شیخ فریدالدّین عطّار نیشابوری

حدیثی منقول از شیخ نجم الدّین کبری خوارزمی:





این چنین گفته است نجم الدّین ما
آنکه بود اندرجهان از اولیا

آن ولی عصروسلطان جهان
منبع احسان و میر عارفان

شیخ نجم الدّین کبری نام او
درجهان جان و دل پیغام او

گفت روزی مظهر سرّخدا
بود بنشسته بجمعی زاولیاء

 پیش او بودند فرزندان او
همچو نوری در میان جانِ او

چون محمّد روی فرزندان بدید
مهر ایشان در دل و جان پرورید

بُد نشسته بوذر و سلمان برون
داشتندی مهرشان درجان درون

پس زبان بگشاد و بس اسرار گفت
وزمعارف نکته ها بسیار گفت

آنچه با حق مصطفی گفته به راز
جمله می دان سی هزار ای دلنواز

با علی گفتا و فرزندان او
بود این اسرارها در شأن او

پس علی رفت و سخن در چاه گفت
جملگی از گفت الاالله گفت

بعد از آن از چاه نِی آمد برون
وین معانی را هم او گوید کنون

چون شنیدند از محمّد زمزمه
گوئیا افتاد در جان دمدمه

خود بدیشان نکته ها از راز گفت
رمز اسرار حقیقت باز گفت

سر ز اسرار حقیقت باز کرد
وآنگهی درلامکان پرواز کرد

این چنین گفتند ره دانان ما
راه حق رفتند با شوق لقا

هرکه راه حق رود حق بیند او
درهمه دلها چو جان بنشیند او

هرکه در کوی حقیقت راه یافت
در درون عارفان الله یافت

هست عارف نور سلطان ازل
گر نمی بینی مکن با من جدل

زانکه هر دل واقف الله نیست
وزبیان سرّ حق آگاه نیست

چون ندانستی به عرفان کی رسی
گر رسی آخر به سلطان کی رسی

راهرو بسیار دیدم در جهان
لیک یک رهرو ندیدم راه دان

رازها گویم چوباشی مستمع
ازحقایق وز معارف مجتمع

گفت پیغمبر که شاهی زآنِ توست
مظهر سرّ الهی جان توست

در همه روی زمینی مقتدا
گفت این در حقّ شاه اولیاء

شاهِ اکبر شاهِ سرور شاهِ نور
شاهِ عشق و شاهِ موسی شاهِ طور

شاهِ آدم شاهِ دین شاهِ کرم
شاهِ نوح و شاهِ طوفان شاهِ جم

شاهِ ابراهیم و یعقوب و پسر
شاهِ الیاس است اندر بحروبر

شاهِ جرجیس است ویوشع زاحترام
وآن بود پیدا میان خاص و عام

شاهِ زکریاست و داوودِ زمان
با سلیمان است در ملک جهان

شاهِ ادریس است بی شک با شعیب
با چو موسی واقف اسرار غیب

شاهِ عیسی اوست با سرّ اله
رفته او بر عرش علییّن چو ماه

شاهِ اسحق است و اسماعیل او
یا چو موسی در گذشت از نیل او

شاهِ یونس بوده اندر بطن حوت
مشتق است از ذاتِ حیّ لایموت

شاه بوده با جمیع اولیاء
جمله را بوده به معنی رهنما

شاه بوده با محمّد در عیان
وزنهان دیده همه سرّ نهان

شاه دان سرّ محمّد بی شکی
لَحمُکَ لَحمی بدانی خود یکی

شاه بُد با جمله کرّوبیان
شاه بُد با جمله روحانیان

شاه با جبرئیل و میکائیل هم
شاهِ عزرائیل و میکائیل هم

شاه بُد با انبیا در کلّ حال
شاه بُد با اولیا در سرّ وقال

شاه بُد آنکس که سر با چاه گفت
وز درونش نِی برآمد آه گفت

نِی همی گوید که شاهم شاه بود
وز درون عاشقان آگاه بود

نِی همی گوید که اسرار عیان
شاه گفته دربیان جان جان

نِی همی گوید که ای غافل ز شاه
اِنَّما میخوان تو از گفت اله

نِی همی گوید که از من هیچ نیست
وز برون من بجز یک پیچ نیست

نِی همی گوید که من دم میزنم
وین منادی را به عالم میزنم

نِی همی گوید که من عاشق شدم
در طریق شاهِ خود صادق شدم

نِی همی گوید که من بر جان خویش
داغ دارم از کف سلطان خویش

نِی همی گوید که داغم داشت  سود
آن ز دستِ دوست مرهم می نمود

نِی همی گوید که فریادم از اوست
وین فغان و ناله و دادم از اوست

نِی همی گوید که او بُد سرّ حق
توهمی دانی اگر بردی سبق

نِی همی گوید که گویم حال خود
از برون و از درون احوال خود

نِی همی گوید که من نِی نیستم
یا خود از مستانِ این مِی نیستم

نِی همی گوید که برگویم چه بود
با من اندر چاهِ تن آخر که بود

نِی همی گوید که اوخود حق بگفت
در میان چاه تن از حق شنفت

نِی همی گوید که او زالله گفت
پس برفت و سرّ حق با چاه گفت

نِی همی گوید که ای مردودِ حق
می ندانستی که او بُد بودِ حق

نِی همی گوید که راهِ حق هم اوست
ره رو دنیا و دینِ حق هم اوست

نِی همی گوید که ای گم کرده راه
آخرالامر از که میجوئی پناه

نِی همی گوید که ای نور ازل
چند گردی گرد هر در چون جعل

نِی همی گوید که عرفان از که خواست
از امیرِ دین که شاهِ اولیاست


نِی همی گوید که ای مقصود من
در میان جان توئی معبود من

نِی همی گوید که شرع اشعار اوست
وین طریقت نیز از اطوار اوست

نِی همی گوید که راه او بگیر
زانکه در عالم ندارد او نظیر

نِی همی گوید که دائم دم زنم
وین ندای عشق در عالم زنم

نِی همی گوید که او منصور بود
دائماً در نور حق با نور بود

نِی همی گوید که او عطّار بود
عاشقان را صاحب اسرار بود

نِی همی گوید که این عطّار گفت
سرّ اسرار خدا با یار گفت

نِی همی گوید که با من یارباش
درمیان جان و تن دلدار باش

نِی همی گوید که حق گفتا بگو
من بگویم سرّ اسرارت نکو

نِی همی گوید علی از حق شنفت
هر چه حق می گفت حیدر نیز گفت

گفت نِی در پیش نجم الدّین سبب
کز درونم خون بر آمد تا به لب

گفت کبری حال خود با من بگو
تا چه گفته است آن امام راستگو