۱۳۹۱/۵/۱۰

حدیث دیگر درآتش رفتن جناب ابوذر درحضور حضرت مولی الموالی علیه و اله السّلام











حدیث دیگر درآتش رفتن جناب ابوذر
درحضور حضرت مولی الموالی
علیه و اله السّلام


راویم این نکته را از شیخ دین
آنکه او را بود خود علم الیقین

شسخ دین و پیشوای اهل دید
بایزید آن حکمت حق را کلید

گفت من با جعفرصادق امام
آنکه بُد در علم دین حاذق تمام

گشت روزی دُرفشان آن مقتدا
گفت پیشم پیربسطامی بیا

یک زمان از هرسخن خاموش کن
آنچه می گوید زبانم گوش کن

در مدینه بابِ من از بهر گشت
با گروهی از صحابه می گذشت

همرهش بودند آن شهزاده ها
آنکه ایشان را خدا گفته ثنا

وآنکسان کایشان بدندی بی نظیر
جمله بودند از محبّان امیر

چون نصیر وقنبر وسلمان ما
بوذرو عمّاریاسر زآن ما

مالک اشتر بایشان بود و بس
بودمختار مسیّب هم نفس

پس محمّد ابن بوبکروحبیب
سعدبین عبّاده و ابن حسیب

عبدرحمن بن عدّاس از هرب
بوداز جمع یاران از عقب

این جماعت هیفده تن بوده اند
درطریق شاه ره پیموده اند

با محمّد کزحنف شد نام او
کزحنیف بوده میدان مام او

خود امیرمؤمنان سه چیزداشت
در زمین جان خود این تخم کاشت

این مراتب رابجزحیدر که دید
گرنمیدانی بپرس ازبایزید

بایزید و من بعالم گفته ایم
وین دُرّ معنی حق را سفته ایم

این سه چیز ازحق به او وارد شده
این سه بر ارباب معنی جد شده

این سه مظهر را زشه دانیم ما
هم زمظهر می برآمد این صدا

این سه معنی را بگویم باتو من
چونتو هستی در معانی گام زن

اولین آن ولایت دان به علم
وآخرین آن سخاوت دان و حلم

پس شجاعت کان بود دلخواه ما
درجهان ختم است او بر شاه ما

هریکی فرزند را داد او یکی
زانکه اوبُد والی حق بی شکی

پس سخاوت گشت حق آن حسن
پس ولایت از حسین آمد عَلَن

خودشجاعت بر محمّد داده بود
زآنکه او در ملک دین شهزاده بود

چون بدانستی که اینها حقّ کیست
با تو گویم رازپنهانی که چیست

گرتو چون ایشان معانی دان شوی
برسریر ملک دین سلطان شوی

یاتو همچون آن جماعت گوش باش
یا چوعطّار این زمان پرجوش باش

توکمر را همچو ایشان بند چست
دامن شه را بدستت گیر رست

این جماعت جان فدای شه کنند
وآن جماعت خود تورا گمره کنند

ترک ایشان گیرو ترکِ خویشتن
تاشوی در دنیی و عقبا چو من

تَرک دنیا گیرو بدعتهای بَد
تانیفتی در مذلّت تا ابد

رو تکبّر را بمان درویش شو
وانگهی نزد امیر خویش شو

تاتو را راهی نماید راست راست
ره رو این راه بی شک مصطفاست

 مصطفی در شرع تعلیمت کند
مرتضی درصدق تعظیمت کند

مصطفی اندرجهان گلشن شده
مرتضی از دید حق روشن شده

مرتضی روشن شده از نور او
مظهر نور ولایت پور او

این جماعت خود محبّان ویند
درحقیقت دوستداران ویند

خودهمی رفتند درکوی مُغان
جای ترسایان بُد آنجا بی گمان

یک جماعت ازبزرگان یهود
برسرآتش نشسته همچو دود

داش گرمی برسر آن کوی بود
چیده دودی آتش بسیار زود

آتش بسیار در وی سوخته
برمثال دوزخی افروخته

آن جماعت جملگی جمع آمده
بهرخشت خویش چون شمع آمده

ناگهی دیدند آنها شاه را
پیش شه رفتند رفته راه را

پیر ایشان گفت با زوج بتول
یک سخن گویم زلطفت کن قبول

بودعمری تاکه من می خواستم
پرسم این مطلب که می آراستم

برزبان نام تو عمری رانده ام
وصف تو اندر کتبها خوانده ام

بودشیخ قوم حمران یهود
اوبسی از علم حکمت خوانده بود

گفت باشه من مسلمان می شوم
درمیان این عزیزان می شوم

یا امیراین جمله را احوال گو
تا بدانم حال ایشان را نکو

من همی خوانم که چون ایشان شوم
درقدوم حضرتت انسان شوم

گفت شاه اولیا بشنو زمن
جمله یک نورند اندر یک بدن

این جماعت پی سوی حق برده اند
وز وجود خویش جمله مرده اند

سرفدای راه حق ایشان کنند
مرهمی برجان دل ریشان کنند

آنچه حق گفتست ایشان آن کنند
پنجه اندر پنجه شیران کنند

لیک درفرمان حق فرمان برند
زانجهت از این جهان ایمان برند

هرچه ازحق باشد آن گردن نهند
لیک مَر بی راه را گردن زنند

گشته اینها یک جهت در راه حق
جهدکن این دم تو برخوان این سبق

هرچه گفته مصطفا من آن کنم
عالمی را زین خبر حیران کنم

هرچه من خواهم همین ها آن کنند
خانه ظلم و حسد ویران کنند

جملگی هستند خود بر راه راست
چون حسن کو بصری و مقبول ماست

گفت پس حمران که یا خیرالاُمَم
وارهان این دم مرا از بند غم

یک محبّ را گوی تا فرمان بَرَد
درمیان داش خانه در شود

چون رود او و نسوزد آن زمان
آورم من عرض کلمه بر زبان

پس بشهر دین احمد در روم
برتو و بر دوستانت بگروم

من یقین دانم که دینت حق بود
دین احمد خود حق مطلق بود

 گفت پس رهبان به حضرت کی امیر
گرنمائی این کرامت از ضمیر

یک هزارو یک صدو چهل کس یقین
بوده شاگردان من در علم دین

ما و ایشان جمله در دینت رویم
جمله برتعلیم و تلقینت رویم

چون از او بشنید شه این مشکلات
گفت بینائی خداوندا به ذات

یا الهی کن دعایم مستجاب
درچنین امید بخشم فتح باب

چون دعائی کرد شاه اولیا
در دعا آورد نام مصطفا

با ابوذر شه اشارت کرد فاش
کاندرین آتش چو ابراهیم باش

دان که ابراهیم باب من بُده
وآنچنان آتش براو گلشن شده

چون شنید ازشه اباذر این سخن
رفت سوی آنچنان داش کهن

هرکه از اخلاص برخوردار شد
بر وی آتش سر به سر گلزار شد

بود بوذر زرّ خالص لاجرم
پاک بیرون آمدو شد محترم

زرّ خالص خود نسوزد در گداز
زانکه خالص بود آمد پاک باز

خلق بی حد بود آنجا جمله جمع
تاکه دریابند آنجا حال شمع

چون ابوذر در میان داش رفت
سرّی از اسرار حیدر فاش رفت

مردمان گفتند بوذرسوخته
جان ما را خود سراسر سوخته

بود او پیرو ضعیف و ناتوان
لیک درباطن به معنی بُد جوان

بود او پیش پیمبر بس عزیز
بارها گفتی علی با او دو چیز

که توئی دانا توئی بینا به راز
راز را محرم توئی ای دلنواز

پس اشارت کرد با سلمان امیر
گفت این خرقه بیا از من بگیر

پیش بوذر رو روان پوشان به وی
بعد از این این جام را نوشان به وی

چون شنید ازشاه سلمان آن چنان
شد بسوی داش خندان و دوان

تا رود در داش سوزان همجو او
عالمی بینند آن سرّ مگو

زانکه سلمان دیده بُد سِرها بسی
همچو او عارف نبوده هر کسی

شه به سلمان گفت او در داش نیست
سرّ اسرارِ خدا خود فاش نیست

درس داش است خود یک خانه ای
بوذر آنجا هست با پیمانه ای

زود پوشان خرقه و زودش بیار
بهراو یاران دارند انتظار

رفت سلمان و بدیدش همچو ماه
گفت هستی مظهر انوار شاه

روی او بوسید و دستش نیز هم
گفت داری این زمان تو جام جم

گفت این خلعت زمن بستان و پوش
جام حیدر باشد این بستان بنوش

چونکه نام شه شنید او محو شد
رفت درسکر و دگر با صحو شد

گفت با سلمان که از پیغام اوست
جان خود را می کنم انعام دوست

غیر از اینم خود متاعی بیش نیست
وین جهان خود یک سماعی بیش نیست

شربت خاص علی نوشید مَرد
خرقه را پوشید و حق را سجده کرد

 گفت یا سلمان که شاه من کجاست
دانکه او آئینه سرّ خداست

تا ببینم روی او بی خویشتن
تا بیابم سوی او بی خویشتن

گفت خلقی با امیر استاده اند
وز غمت بعضی به خاک افتاده اند

چون ابوذر انتظار شه شنید
خویشتن را بیخود اندر ره کشید

دست سلمان راگرفت و شد روان
تا که شد نزدیک شاه غیب دان

پیش شه چون آمدند آن هردو تن
نعره ای کردند هرسو مرد و زن

هریکی گفتا به شاه اولیاء
ای شده بعد ازمحمّد پیشوا

دست ما ودامن تو ای امام
ما بتو داریم ایمان والسّلام

هرکه ازجان پیرو حیدر بود
ازملائک او یقین بهتر بود

 پس مسلمان گشت حمران یهود
متّفق گشتند با او هرکه بود

مختصر گفتم من این اسرار را
تا نگوئی رافضی عطّار را

گرتو میدانی علی را رافضی
من نمی دانم ولی را رافضی

من مقلّد نیستم در دین چو تو
دارم اسرار خدا از گفت او

من نیم خارج چو تو ای ناصبی
من شدم بیزار هم از رافضی

رو تو چون بوذر ز غشها پاک شو
بعد از آن در نار خوش چالاک شو

گر نه سوزی تو به آتش هر زمان
چون تو را غش باشد اندر این جهان

هستی خود را در آتش هر زمان
پیش صرّافان معنی کن بیان

تابگوید روح انسانی سخن
وین معانی را ببین و گوش کن

وین معانی پیش درویشان بود
وین حقایق نزد دل ریشان بود

این سخن با شیخ و با مفتی مگو
زانکه زین معنی ندارد رنگ و بو

 بوی این معنی ز سیب مصطفاست
سرّ این معنی حقیقت مرتضی است

همچو بوذر تو زغیر حق گذر
تانیفتی عاقبت اندر سفر

روتو چون منصور بر دار فنا
تا ببینی نورحق را بی لقا

رو تو چون بوذر شه خود را ببین
تا بتو بنماید او حق را یقین

رو تو چون بوذر معانی را بدان
تا شود آسان بتو رفتار جان

روتو چون منصورعاشق گرد و مست
تا به تو روشن شود سرّ الست

رو چو بوذرباش تسلیم امیر
چند گردی گرد هر میرو و وزیر

رو تو چون منصور در دریای محو
چند خوانی پیش مفتی صرف و نحو

روتو چون منصور و خود منصور شو
رو زخود بگذر به معنی نور شو

روتو چون بوذر به سلمان یار باش
تا شود بر تو معانی جمله فاش

رو تو چون منصور معنی را شکاف
تاشوی در مظهرم معنی شکاف

روتو چون منصور و احمد شاه بین
تاشوی درشرع او خود راه بین

روچو بوذر بحر را غوّاص دار
دُرّ معنی را ز بحر دین بر آر

روتو چون منصور فرد فرد شو
همچو ماه آسمان شبگرد شو

رو تو چون بوذر مبین اغیار را
تا بیابد روح تو ستّار را

رو تو چون منصور با حق یارشو
تا بری ازشبلی و کرخی گرو

رو تو چون بوذر بنار معرفت
ناکنی جا در مقام مغفرت

رو تو چون منصور بردار نعم
تاشوی تو جود مطلق در کرم

روتو چون منصور و حق را فاش گو
وآنگهی از سرّ معنی هاش گو

رو تو چون منصور با حق راست شو
کج مباز و این سخن از من شنو

رو تو چون بوذر به شب بیدار شو
وآنگهی با ذکر حق در کار شو

روتو چون منصور نور نور شو
یا چو موسی زمان بر طور شو

رو چو منصوروصفا بین در صفا
تارسی در وادی ربُّ العَلا

رو چو بوذر پیشوا چون شاه گیر
تا شوی بر اهل معنی تو امیر

رو چو منصور و ظهور او ببین
تا که روشن گرددت سرّ یقین

رو چو بوذر سر بنه بر خطّ شاه
تا که روشن گرددت سرّ اله

هر که راه حیدر و اولاد رفت
کفرو ظلم او همه بر باد رفت

من به دنیا خود نخواهم مال و جاه
زانکه هستم من غنی از حبّ شاه

رو تو تَرکِ دنیی و عقبی بگو
مظهرم را بین و خود اسرار جو

هرچه جوئی از ویت حاصل بود
زانکه عطّار اندر او واصل بود

هرکه واصل نیست او در پرده ایست
اندر این وادی چو ره گم کرده ایست

هیچ میدانی که اینها بهر چیست
وین سخنها و معانی بهر کیست

هیچ میدانی که قرآن خوان که بود
همچو نوری در میان جان که بود

هیچ میدانی که باب علم کیست
واندرین عالم بجود و حلم کیست

هیچ میدانی که اسرار خدا
از که شد پیدا به که آمد ندا؟

هیچ میدانی که طور و نور کیست
پرتو انوار حق بر طور چیست

هیچ میدانی که منصور از که گفت
دُرّ سرّ الهی را که سُفت

هیچ میدانی که بوذر یارِ کیست
در جهان او واقف اسرارِ کیست

هیچ میدانی که سلمان با که دید
نعره شیران در آن صحرا شنید

هیچ میدانی که در معراج کیست
با محمّد همسر و هم تاج کیست

هیچ میدانی که مُردو زنده شد
به اعرابی و شتر در پرده شد

گر همی معانی کلام
اِنَّما و هَل اَتی بر خوان تمام

هیچ میدانی سخاوت حقِّ کیست
من بگویم لا فتی اِلّا علی است

گر نمیدانی مقام اولیا
روبخوان مظهر تو با صدق و صفا

تا بیابی راه و هم ره دان شوی
بعد از آن در وادی ایمان شوی

روتو از پیوند دو نان دور شو
تا نباشی همچو ایشان در گرو

روتو با اهل خدا پیوند ساز
تا شود درهای جنّت بر تو باز

خود نماز اهل دنیا پاک نیست
زآنکه ایشان را ز لقمه باک نیست

رو تو یک لقمه ز کشت خویش نوش
بعد از آن رو راز دان و ستر پوش
























۱۳۹۱/۵/۵

(از آغاز دیوان مظهرالعجائب)در نعت حضرت رسالت صلّی الله علیه و آله و سلّم








آن محمّد ختم و خیرالمرسلین
آن محمّد نور ربّ العامین

آن محمّد مخزن اسرار شرع
جبرئیل از خیل او پوشیده درع

آن محمّد آیت صنع اله
آن محمّد آفتاب عزّوجاه

آن محمّد مقتدای اهل دید
آن محمّد آیت حبل الورید

آن محمّد خازن آیات غیب
آن محمّد دیدۀ مرآت غیب

آن محمّد مظهر انوار حق
آن محمّد دیده خود دیدار حق

آن محمد واقف سرها شده
در دل عطّار خود پیدا شده

آن محمّد با ولی همدم شده
درمیان جان و دل محرم شده

آن محمّد روح انسانی شده
در دل درویش روحانی شده

آن محمّد گفته با حق رازها
بعداز آن بشنیده او آوازها

آن محمّد معدن حکمت شده
جبرئیلش پیک در خدمت شده

آن محمّد کو حبیب الله بود
درمیان اهل وحدت شاه بود

آن محمّد بهترین خلق بود
نه چو ما وابستۀ این دلق بود

ازظهور مصطفی آگاه شو
بعداز آن مردانه اندر راه شو
























۱۳۹۱/۴/۲۶








یا نبیّ المرسلین عطّار را
زنده دل کن وانما اسرار را

تاشود او راه بین شرع تو
در زمین جان کند او زرع تو

هست عطّار از ضعیفی رشته ای
در میان خاک و خون آغشته ای

هست عطّار اندر این ره خاک راه
از تو می جوید زبی دینان پناه

هست عطّار این زمان بی خویش و کس
خود تورا دارد بهر دو کون و بس

یا امیرالمؤمنین دستم بگیر
زآنکه سلطان جهانی ای امیر

یا امیرالمؤمنین جانم بسوخت
درمیان کفر و ایمانم بسوخت

با چنین جمعی منافق چون کنم
غیرمهرتو زدل بیرون کنم

یا امیر این قوم بی ره گشته اند
از طریق افتاده درچه گشته اند

یا علی این جمع مردود آمدند
برطریق قوم نمرود آمدند

یا امیر این قوم سرگردان شدند
همچو قوم لوط بس بیجان شدند

یا امیر این قوم که می نگروند
از پی مردار چون سگ می روند

یا امیر از دست اینان چون کنم
خود قبای صبر را بیرون کنم

دیگرم صبری نماند از جورشان
ظلمها پیدا شده در دورشان

قاضی ومفتی و اهل احتساب
مکرهاورزند جمله بی حساب

زینهار ای راهرو زیشان گریز
تا نیابی هول روز رستخیز

جمله بگذارند اصل و فرع را
حیله پندارند ایشان شرع را

یا علی زین خلق یارانت چو من
پیش توماندند آخر هفده تن

دیگر از اصحاب و قوم روزگار
از دمشق و کوفه بُد پانصد هزار

از مقام مکّه تا اقصای روم
وز بلاد مصر تا سرحدّ فوم

پس خراسانست وترکستان زمین
پس بلاد ترک تا سر حدّ چین

ازولایت تا ولایت مردمان
بود در شرع محمّد آن زمان

جملگی با طور ایشان گشته اند
از امیرمؤمنان برگشته اند

رفته اند ایشان زشهر دین بدر
میر خود دانند گر را با مگر

بعد بهمان دین ایشان شد درست
با فلان کز نسل بی ایمان برست

همچو شمر نابکار وچون یزید
آید از حقّ لعن بر وی برمزید

پورنادان پورعاصی بیعتی است
پس فلان بن فلان لعنتی است

جملگی گفتند چون بهمان بُد او
درطریق کفر با ایمان بُد او

خطّ بهمان دارد اندر دست او
گربه او بیعت کنیم آید نکو

چون خلیفه بود عثمان در جهان
خوانده ذوالنورین خلق او را عیان

پوربوسفیان پس از وی خوب بود
درامیری چون از او منسوب بود

این جماعت جملگی از ره شدند
سوی او رفتند پس ابله شدند

وین زمان هم مردمان آگه شدند
برطریق جدّ خود بی ره شدند

می روند این جمله تا دارجزا
روبه ایشان باش گر داری روا

خلق عالم ره بکوری رفته اند
راه شرع احمدی بنهفته اند

همچو من در شرع و در دینش بکوش
تا بیابی از همه مستی بهوش

این همه تصنیف بین از عالمان
آنچه حق بوده نکردندی عیان

من عیان و آشکارا گفته ام
وین همه دُرها به مظهرسفته ام

من نمی ترسم زکشتن همچو تو
زآنکه اسرارم علی گفتا بگو

من از او گفتم شه عرفان من
همچو نوری در میان جان من

ای بدنیا دشمنت را چند روز
پرورش دادی بخوردی همچو یوز

گرچه او بر تو بسی زینت فروخت
عاقبت دنیا به چشمش میخ دوخت

ای پسر از قوم خود بیزارشو
بازگرد از غفلت بیدارشو

روتو گفت مصطفی را گوش کن
جام از ساقی کوثر نوش کن

نِی محمّد گفت بابِ علمِ اوست
اِنَّما درشأن حیدر خود نکوست

توزغفلت گشته ای دنیا پرست
هرکرا غفلت نباشد او برست

این کتبها غفلت آرد این بدان
رو ز غفلت دور شو مظهر بخوان

تا تو را روشن شود اسرارِ دین
وین نماز و روزه ات گردد یقین

گرتو را عمر دوصد باشد به سال
وندران عمرت بخوانی قیل و قال

ورتو در روزه شوی عمری دراز
ور به شب دائم گذاری تو نماز

بی ولای او نیابی هیچ نور
روسیه باشی تو اندر روز صور

پیرو شرع محمّد باش چُست
درطریق شاه مردان رو درست

هست امّیدم به شاه اولیاء
زآنکه هست او تاجدار اِنَّما

همچو او آن را که شاهی باشدش
در دو کون آن را پناهی باشدش

ای زدین مصطفی بیرون شده
همچو حجّاج لعین ملعون شده

خیز و همچون مؤمنان دیندار شو
وآنگهی در کلبۀ عطّارشو

هست عطّار اندر این ره سربلند
زآنکه هست ابیات شیرینش چو قند

نِی شکر دانی چرا شیرین بُود
زآنکه مهر شه در او تعیین بود

کمتر از چوبی نه ای در راه عشق
گوش کن معنیّ آن از شاه عشق

تا که گردد روشنت اسرار عشق
بعد از آن گردی تو خود انوار عشق

این مراتب از تو خود ظاهر شده
وین معانی از تو خود باهر شده

لیک باید جسم خود را سوختن
وآنگهی خرقه ز عرفان دوختن

روتو در خرقه خدا را کن طلب
وآنگهی دم درکش ونه لب بلب

ای تو اندر جسم صورت بین شده
بعد از آن هم صحبت سرگین شده

جهد کن خودرادبه عرفان پاک ساز
تا شوی در ملک عرفان پاکباز

رو درون را پاک ساز از کندگی
تا تورا روشن شود فرخندگی

کندگی مهر پلیدن باشدت
پیروی نفس شیطان باشدت

رو تو از فعل بد شیطان ببر
ریسمان مهر بدکیشان ببر

هیچ میدانی که تو خود کیستی
آمده در دهر بهر چیستی

ظاهر از آثار ذات حق توئی
واندرین عالم صفات حق توئی

هیچ میدانی کزین عالم ترا
جزجفا و جور نبود خود دوا

ترک دنیا کن چو حیدر مَردوار
تا شوی واصل بلطف کردگار

هر که او در آتش محنت بسوخت
همچوبوذر جامه ای از صدق دوخت













۱۳۹۱/۴/۲۵

سلام الله یا غالب علی بن ابیطالب








نقل سخنی ازشیخ عبدالله خفیف شیرازی معروف به شیخ کبیر

این سخن نقلست از شیخ کبیر
آنکه در آفاق بوده بی نظیر

گرچه مولودش به شیراز اوفتاد
همچو او مردی زمادر هم نزاد

اوتصوّف را نکو دانسته بود
او ز غیریّت تمامی رسته بود

درتصوّف او بسی دُر سفته بود
سی کتاب اندر تصوّف گفته بود

گفت روز عید سیّد نزد شاه
آمد ودید او ز ماهی تا به ماه

گفت با شاه ولایت کاین زمان
دیده ام اسرارها در خود عیان

حال من امروز میدان حال تست
سرّمعنی مختفی در قال تست

آن دو فرزندش چو دو نور الاه
آن یکی خورشید و آن دیگر چوماه

خویشتن را هر دو خادم ساختند
پیش سیّد سر به پیش انداختند

پس بیامد فاطمه خیرالنّساء
همچو خورشیدی که باشد در سماء

پیش سیّد آمدو کردش سلام
گفت ای مقصود جان خیرالانام

ای تو مقصود زمین و آسمان
در میان جان نهان چون جان جان

ای زعالم جملگی مقصود تو
عبدوعابد گشته ومعبود تو

پس نبی گفتا توئی چون جان من
هردو فرزندان تو ایمان من

پس علی یارو برادر از یقین
زو همه گشته عیان اسرار دین

گشته ظاهرزو همه اسرار حق
دیده ام دروی همه انوارحق

اوعلوم شرع من دانسته است
نهچودیگر مردمان بربسته است

هیچ میدانی که اینها کیستند
درجهان معرفت چون زیستند

دان که این آل عبا هستند پنج
پنج اسرار خدا وپنج گنج

پنج تن آل عبا اینها بُدَند
در درون یک قبا یکتا بُدَند

گنج اسرار خدا این پنج تن
راهدان و رهنما این پنج تن

خود همین ها مقصدومقصود حقّ
خود همین ها آمده از بود حقّ

ناگهان جبریل از حق در رسید
نزدشان بهر مبارک باد عید

گفت این فرصت ز حق میخواستم
تحفه ای بهر شما آراستم

تحفه ای دارم که داده بی سخن
پیشتر از آفرینش پیر من

زآن زمان تا این زمان سال کهن
چل هزاری سال رفت از این سخن

هریکی روزی از آن سال عیان
هست پانصد سالِ این دنیا بدان

من بر آن بودم بسی ای نیکخو
تحفه را آرم برون در پیش تو

لیک امر ایزدی این روز بود
لازم آمد برمن این فرمان شنود

این چنین تحفه یدالله داده است
ازدرخت طوبیم شه داده است

بود یک سیبی بسی زیبا و خوب
بوی از او دریافته هردم قلوب

این ثمرها جمله از بود وی است
این شجرها جمله از جود وی است

این جهان از بوی او روشن شده
گوئی از فردوس یک روزن شده

عالمی از بوی او رنگین شده
حوریان از نور او خودبین شده

این چنین سیبی که گفتم از وداد
زود پیش حضرت سیّد نهاد

گفت ای سیّد زحق این تحفه دان
زآنکه هست اسرار حق در وی نهان

پس گرفت از وی نبی آن سیب را
بوی کردوگفت بیچون را ثنا

حمدوشکر حضرت حق را بگفت
دُرّ شکر و حمد ایزد زا بسفت

سرّ تو از تو توان دید ای الاه
وی زتو روشن شده خورشید وماه

ای بصورت سیب و درمعنی چو نور
کرده اسرار خدا در توظهور

ای زتو روشن شده خورشیدوماه
خودتو باشی سایه و نور الاه

تومبین صورت بمعنی کن نظر
گر نمی خواهی که یابی کان زر

تومبین صورت خدا را بین همه
زآنکه از صورت نیابی دین همه

تومبین صورت که صورت هیچ نیست
گربصورت میروی جز پیچ نیست

تو مبین صورت بفرمان راه بین
وین دل خود را زجان آگاه بین

گرهمی خواهی که عطّارت بود
وآنگهی با شاه گفتارت بود

ازدوعالم بگذر و منصور پرس
وآنگهی نور ورا از طور پرس

طورما و نور ما حیدربود
زآنکه دین ما ازو انور بود

من نیم دکّان ودکّاندار هم
همچوخارج باسرو افسارهم

پس بدست شاه سیّد سیب داد
اوببوسید و بچشم خود نهاد

پس بدست فاطمه آن شاه داد
فاطمه بوسید و از وی گشت شاد

گفت در این سیب باشد سرّغیب
این بدنیا خود ندارد هیچ عیب

پس حسن بگرفت از او آن تحفه را
گفت دیدم سرّ بس بنهفته را

هست در وی سرّ اسرار خدا
ای برادر گیر از من سیب را

پس حسین آن سیب بستد از امام
گفت من دیدم در او سرّکلام

گفت سیّد ای شما چون جان من
محکم از حبّ شما ایمان من

هست ازین حقّ را ظهور مظهری
می نماید زین هدیّه جوهری

جوهر شه را از این ظاهر کند
مظهر شه درجهان حاضرکند

این تحف را حق فرستاده بمن
زآنکه میبینم درو سرّلدن

بوده مقصود خدا خود مظهری
می نماید اندرو خود جوهری

گرنمی خواهی که مظهرخوان شوی
ورهمی خواهی که مظهردان شوی

روطلب کن کلبۀ عطّار را
تا نماید بر تو این اسرار را

هست اسرار خدا درجان من
مظهرسرّخدا ایمان من

ای تو غافل گشته از اسرار من
خودگرفته عالمی انوار من

ای تو غافل گشته از اسرار شاه
حبّ دنیا برده ات آخر ز راه

چند گویم مظهر حق را بدان
ورنمی دانی برو مظهر بخوان

تا ترا معلوم گردد سرّ دید
روبجوهر ذات فکری کن بعید

تا که گردی مست در اسرار او
یا چوصنعان رو ببین دیدار او

گرهزاران سال تو این ره روی
بی دلیل راهبر گمره شوی

چون ندانستی که اصل کارچیست
وین همه در پرده  پود و تار چیست

توندانستی که تو خود چیستی
وندرین دنیا برای کیستی

هست دنیا خاکدانی بس خراب
واندرو افتاده خلقی مست خواب

پس کسی باید که بیدارت کنند
نکته ای از شرع در کارت کنند

آنگهی گوید طریق ما بگیر
تانگردی تو در این عالم اسیر

بعد از آن چشم معانی برگشا
تاببینی ذات او را بی لقا

تونبینی نور حق بی راهبر
ازوجود خویش کی یابی خبر

رهبری باید که تو در ره روی
ورتو بی رهرو روی گمره شوی

چون در این دنیا بکردی گم تو ره
همچو قارون زمان رفتی به چه

چون شوی گمره تو اندر راه حق
گمرهی باشی به پیش شاه حق

گرهمی خواهی که رهبرگویمت
واز وجود خویش جوهر گویمت

رو بخوان خود جوهر و مظهر بدان
تاخلاصی یابی از رفتار جان

صدهزاران راه سوی حق بود
لیک یک راهیست کان ملحق بود

رو نشانِ راه از جوهر بدان
گرندانستی برو مظهر بخوان

هرکه در دین علی نبود درست
رافضی دانم ورا خود از نخست

هست معنی شاه و صورت دین تو
زآن درین دنیا همه خودبین تو

تومبین بت را که بت صورت بود
واز وجود او بسی نفرت بود

دور کن از خود تو نفرت ای عزیز
هست دنیای کدورت ای عزیز

نفرت دنیا همه مالست و جاه
بعد از آن کِبر است در سر کاه کاه

کِبر را از سر برون کن همچو من
هم در این دنیا مگیر آخروطن

خود چه کردند انبیاء در این جهان
خود چها کردند با ایشان بدان

خود چه کردند با نبیّ مرسلین
زآنکه او گفته ره باطل مبین

بعد از آن با شاه مردان تیغها
خودکشیدند آن همه مشتی دغا

بین چه کردند با دوفرزند رسول
آن دو معصوم مطهّر با بتول

بعد از آن با اولیا یک یک تمام
خود چها کردمند این مشتی عوام

هرکه او خود راست رفت و راست گفت
درجهان راندند بر او تیغ مفت

خودچه کردند اولیا در این جهان
راه بنمودند خلقان را عیان

خودطمع درملک ،ایشان رانبود
نه زر و نقره چو پرّ کاه بود

رو تو از جام ازمعنی ما نوش کن
وین سخن از راه معنی گوش کن

راه راهِ مصطفی و آل اوست
وین همه گفت و شنفت از قال اوست

رو تو راه مصطفا رو همچو من
تاکه صافی گرددت هم جان و تن

گرتو می خواهی که یابی این مقام
چند کاری بایدت کردن تمام

اوّلا ازینها بایدت بیرون شدن
از میان خلق دنیا همچو من

دیگر از افراط خوردن ترک کن
باخلائق نیز کم باید سخن

دیگر ازخفتن به شب بیزار شو
وآنگهی با یاد او در کار شو

گرخوری از کسب خود باری بخور
زینهار از نان مردم تو بِبُر

زینهار از جامۀ نیکو حذر
تا نیفتی همچو ایشان در خطر

بعد از آن کن صحبت نیک اختیار
تا بیابی دُرّ و گوهر بی شمار

دائم از گفتار درویشان بخوان
تا که حاصل گردد این راز نهان

رو تو درویشی گزین و راه شرع
تا بیابی درجهان خود اصل و فرع

سرّ این تحفه زمن بشنو کنون
زآنکه هستم راز دار کاف و نون

پس نبی گفتا که ای فرزند من
در میان جان تو پیوند من

خیز پیش مرتضی نِه تحفه را
تا که ظاهر سازد آن سرّ را به ما

پس حسین آن تحفه پیش شه نهاد
پیش سیّد آمد و برپا ستاد

پس ز دست مرتضی آن سیب جست
برزمین افتادو دو نیم درست

نیمۀ آن را حسن برداشت زود
نیمۀ دیگر حسین آمد ربود

درمیان هریکی زآن نیمه ها
خطّ سبزی بُد نوشته با بها

گفت پیغمبر که ای شیرخدا
خطّ عبری را بخوان در پیش ما

پس امیرالمؤمنین آن خط بخواند
بر زبان سرّ الهی را براند

بُد نوشته این سلام و این دعا
بر ولی الله امام رهنما

سلام الله یا غالب علی بن ابیطالب

چون محمّد این ندا از حق شنید
گفت هستی نور حق از عین دید

ای تو را حق در کلام خویشتن
خوانده صد جایت بنام خویشتن

ای زتو ایوان شرع افروخته
جمله بدعتها زقهرت سوخته

ای زتو راه طریقت آشکار
وی زتو نور حقیقت آشکار

راه تو هرکس نرفت ایمان نبرد
کور بود و در ره شیطان بمرد

ای تواز مهر حقیقت نور نور
پیش تو روشن شده احوال صور

ای زتو روشن شده روی زمین
رهنمای اولیای راه بین

در حقیقت واصل اندر راه حق
از تو در عالم نبرده کس سبق

هرکه او با سرّ تو همراز شد
درمیان عاشقان ممتاز شد

هرکه در راهت نباشد سر براه
هست ملعون و مقلّد روسیاه

هرکه او از دین تو برگشته شد
در ره معنیّ ما سرگشته شد

هرکه او از پیرویّت عار داشت
درگلستان شریعت خار کاشت

این معانی را نگویم من چنین
گفت احمد آن نبیّ المرسلین

***













۱۳۹۱/۴/۲۳

روایتی ازسرورمان علی بن موسی الرضا ع



این سخن نقلست از سلطان دین
از امام متّقین ایمان دین

آن امامی کو حقیقت یاب بود
درمیان بحردین گرداب بود

اسم او خواهی که دانی زاولیاء
هست نام او علی موسی الرضا

آن امامی کو طریق دید حق
جمله اهل الله را داده سبق

آن امامی کو به غیر از حق ندید
عالمی از انوار او آمد پدید

گفت تو خواهی که ایمانت بود
انس و جن جمله به فرمانت بود

تو ز دین مصطفی جاهل مباش
در طریق مرتضی غافل مباش

در ره دین ذکر حق را کن نثار
تخم حبّ مرتضی در دل بکار

هست ذکر حق حصار و شرط آن
حبّ آل مصطفی باشد بدان

گفت پیغمبر حدیثی برملا
هست این معنی خود از پیش خدا

رو تو از عطّارپرس اسرار او
زآنکه دارد مظهر انوار او

من بتو اسرار گویم پایدار
گرتومنصوری سخن را پاسدار

ای ز انوارت جهان روشن شده
قرصِ خور، شمعی از آن روشن شده

چند گویم من بتو اسرار را
خود ز کل نشناختی انوار را

هست از نور خدا روشن دلم
حل شده از نور حیدر مشکلم

گشته روشن این ضمیر پاک من
شدزیارت گاه مردان خاک من

زانکه من عطّار ثانی آمدم
وز وجود خویش فانی آمدم

خود مرا مولد به نیشابور بود
لیک اصل من به کوه طور بود

طور چبود مظهر اسرار او
نور چبود واصل انوار او

نور طور خود در او دیدم عیان
گرتو میبینی بیا نزدیکمان

زانکه چون منصور واصل آمدیم
نی چو زرّاقان جاهل آمدیم

بیعت ما بیعتی باشد نخست
گشته این بیعت بدین ما درست

دین خود را می کنم من آشکار
گر برندم این زمان درپای دار

دین من دین امیرالمؤمنین
راه من راه امام المتّقین

ما بدین حیدری داریم رو
یک جهت باشیم ما در دین او

تو زدین لفظی بر آری بر زبان
خود نمی دانی معانی را عیان

رو ، ز قرآن مغز گیر و پوست مان
پوست را انداز پیش کرکسان

روغن این مغز جان اولیاست
این چنین معنی بیان اولیاست

رو ز قرآن صورت و معنی ببین
تا شود روشن ترا دنیا و دین

خود نمی دانی که قرآن نطق راست
ناطق او را نمی دانی کجاست

ناطق خود او امیرمؤمنان
در کلام الله نطق او بیان

او بود قرآن ناطق در یقین
زانکه او گفته است نطقم را ببین

ناطق من خود محمّد بود شاه
رو تو واقف شو ازاسرار اله

جمله اسرار خدا آموختم
جامه از انّا عطینا دوختم

گرهزاران سال باشی در طلب
ور هزاران جام گیری تا به لب

ور به هر روزی گزاری صد نماز
ور شوی با روزه در عمری دراز

.
.
.
.
ور هزاران سال تو شیخی کنی
ور شوی در ملک عرفان تو غنی

گرکتبهای سماوی بشنوی
ور تو عمری در ره عرفان شوی

راه،یک دان،نه دوباشد راه حق
این سخن را گوش کن از شاه حق

این جماعت جمله از خوردو کلان
راه بین باشند وجمله راه دان

راه این جمله یقین میدان یکیست
کورباشد آنکه را در این شکیست

بود اینها را مسلّم راه شرع
باخبر بودند جمله اصل و فرع

همچو ایشان باش در دین پایدار
تخم ایمان در زمین دل بکار

تخم ایمان را به عالم زرع دان
تا که گردد سیر ایمانت عیان

چونکه گردد سبز بازآرد ثمر
رو تو این بر را چو جان خود ِشمَر

بعد از آن جان را به جانان وصل کن
دست و رو از جمله دینها غسل کن

گرچه مردم دین بسی دارند لیک
تو نمی دانی که این دین نیست نیک

راه دانانی که بر حق رفته اند
راه حق را راست مطلق رفته اند

جمله یک دینند پیش شاه خود
چون بدانستند ایشان راه خود

ای تو گم کرده ز ایمان راه را
رو شناس آخر چو ایشان شاه را

جمله دانند این جماعت شاه را
گم نکردند از حقیقت راه را

هرکه در راه ولایت انور است
او به شهر دین احمد چون در است

هرکه در راه علی ره دان شده
در میان جان ما ایمان شده

هر که در راه علی از جان گذشت
تیر او از هفتمین ایمان گذشت

هرکه در راه علی دارد قدم
هست در دار بهشت او محترم

گرتو مردی سرّشاه از من شنو
مظهر حق را بدان با او گرو

هست عطّار این زمان خود حیدری
یافته ،در دین حیدر سروری

هست عطّار این زمان با شه درست
دامن او گیر ای طالب تو چست

زآنکه همچون او نداری رهبری
رهبر عطّار آمد سروری

سرور مردان عالم شاه ماست
در حقیقت دید او همراه ماست

من بدیدم دید او در خویشتن
زآن بنالم همچو بلبل درچمن

بلبل طبعم از او گویا شده
چشم دید من از او بینا شده

عالمی روشن شده از نور او
وآنکه هست انسان کامل پورِ او

هرکه راه او رود فرزند اوست
رشتۀ جانهای ما پیوند اوست

گمره است آنکس که غیر او بود
وز خدا دور است آنکو بشنود

بشنود هر کس بجان این راز ما
در جهان جان شود انباز ما

زوشنیدم نطق و نطقم او بداد
این همه اسرار در جانم گشاد

این چنین مظهر همه از غیب دان
بعد از این عطّار گشته غیب دان

درمیان جان من او بوده است
خود همو گفته همو بشنوده است

من چه گویم من چه دانم من که ام
در شنیدن در سخن گفتن که ام

هست او گویا چو نور اندرتنم
کز زبان او حکایت می کنم

این سخن ها را روایت می کنم
خلق عالم را هدایت می کنم

من از و گویم ازو دانم از او
می کنم دائم ز مظهر گفتگو

بعد از این گویم حقایق بیشمار
گرتو ره دانی بسویم گوشدار

من معانی با تو گویم بیشمار
شمّه ای را زآن معانی گوشدار



۱۳۹۱/۴/۲۰

- نقل شهادت درویشی که اظهار حق نمود






پیرمردی بود سالک همچو من
راه عرفان رفته در هرانجمن

سالها با اهل دل همراز بود
درمقام جان و دل ممتاز بود

گفتمش ای سالک راه اله
بارها گفتی بمن از سرّشاه

هرچه گوئی تو بمن من بشنوم
هرچه فرمائی تو من هم پیروم

هرچه آید ازبانت دُرّ بوَد
گوشم از دُرّ معانی پر بود

بازگو ای پیرسالک ازعیان
چه عجائب دیدی آخراز جهان

گفت گویم یک عجائب گوش کن
جام معنی را بیا خمدنوش کن

بود در ایّام من یک واقفی
نامداری عابدی خوش عارفی

درکمال حکمت او آگاه بود
همچومنصور حسین او شاه بود

گفت با من یک حدیث از حال خود
ازمقام سیر وز احوال خود

من بکردم آنچه کردی او سخن
گوش حکمت دار یک باری بمن

سالها افشای رازو سرّ نکرد
هیچ از سرّ خدا ظاهر نکرد

ناگهی سیرش به بغداد اوفتاد
دید غوغائی میان باغ و داد

رفت تا بیند که چه غوغاست این
دید شخصی رونهاده برزمین

گفت یارب آگهی از کار من
ازبدواز نیک وازگفتار من

یا الهی پیش تو روشن شده
کین جهان برمن یکی گلخن شده

یا الهی من گناه خویش را
باتو گویم تاکنی آن را دوا

من ندارم خود گنه تو واقفی
برجمیع خلق عالم عارفی

یا اله ایمان خود همراه کن
از بدیها دست من کوتاه کن

یا الهی یک زمان بی تو نیم
گرزنم بی تو دمی خود کی زیم

یا الهی داد من زینان ستان
جملگی هستند اینجا عاصیان

یا الهی تو همی دانی که من
شرم می دارم میان مردو زن

یا الهی جمله را کن سرنگون
زآنکه هستند این همه از دین برون

یا الهی می روم من از جهان
دادمن آخر از اینها تو ستان

چون از او بشنید شیخ آن زمان
گفت ای جلّاد تیغ خود بران

بود ایوانی در آن منزل بلند
مرد را آورد و از ایوان فکند

برزمین افتاد و جان با حق بداد
این چنین ظلمی بشد بر نامراد

بعد از آن در آتشش انداختند
درمیان آتشش بگداختند

شیخ ظاهر بین که چون اهریمن است
دشمن درویش و دیو رهزن است

من بگویم نام آن کین ظلم کرد
بود نامش شیخ عبدالله ردّ

بود آن درویش هم همنام او
در میان سالکان آرام او

عبد سالک نام آن درویش بود
گوی معنی را چو منصور او ربود

پیش رفتم در میان جمع من
ایستادم در پیششان چون شمع من

گفتم این غوغا و خونی که بود
این چنین زجری که کردند از چه بود

گفت شخصی کز کجائی ای جوان
کاین چنین سرّ را ندانی تو عیان

گفتمش مردی غریبم وین زمان
می رسم از وادی هندوستان

گفت پس بشنو زمن احوال او
من بگویم جمله قیل و قال او

چندروزی جملگی این مردمان
برلب دجله نشستندی روان

صحبتی نیکو خلقی بیشمار
برلب دجله نشسته بر قطار

درمیان جمع درویشان بُدند
جمله در اسرار حق پنهان بُدند

جمع دیگر عالمان باکمال
جمله خوانده علمهای قیل و قال

جمع دیگر از عوام النّاس هم
همچو دودی بر لب دریای غم

هریکی از قول خود گفتند حال
اوفتاد اندر میانشان قیل و قال

بس مسائل در میانشان اوفتاد
هریکی از پیش خود لب میگشاد

آنکه یکی گفتی سخن از لُبّ لُب
وان دگر گفتا که نبود در کتب

آن یکی گفتا که آدم اصل بود
وآن دگرگفتا محمّد وصل بود

آن دگر گفتا محمّد زانبیاست
ختمِ این معنی به شاه اولیاست

آن یکی گفتا نبی را فضلهاست
برولایت این سخن می دان تو راست

آن دگرگفتا غلط گفتی نه راست
خود نه آخر این حدیث مصطفاست





درسوختن و کشتن اهل خلاف درویشی را
به جهت ذکر حدیث:
الولایة افضلٌ من النّبوّة


آن دگر گفتا ولایت افضل است
زآنکه این قول از کلام مرسل است

آن یکی گفتا ولایت زان کیست
آن دگرگفتا که در شأن علی است

حضرت شاه ولایت نام اوست
درجهان جان همه پیغام اوست

شاه دین اسرار حق با من بگفت
وین معانی را زغیر حق نهفت

شاه من با جبرئیل این راز گفت
راه معنی را بعرفان بازگفت

شاه من حق را بدید و حق بگفت
هم بحق او گفت وهم از حق شنفت

انبیاء جانند وشاهم جان جان
گر نمی دانی بیا مظهربخوان

شاه من اندر ولایت سرور است
هر که این را می نداند کافر است

شاه من دارد ولایت زِ انّما
رو بخوان در نصّ قرآن هَل اَتی

تا بدانی این ولایت زان کیست
این ثنا از قول حق در شأن کیست

حق ترا قفلی عجب برجان زده
راه دینت بی شکی شیطان زده

بستر مادر تو را خود پاک نیست
گر تو را مردود گویم باک نیست

من همی گویم امام حق علیست
در دو عالم بی شکی او خود ولیست

چونکه بشنیدند ازو جمع کبار
خود زدند او را به زاریهای زار

دست بستندو گرفتندش بزور
پیش شیخ وقت بردندش بزور

شیخ گمره گفت ای مردود دین
این سخن هرگز نباشد از یقین

این ولایت را گفتی نیست آن
این ولایت را بگویم از عیان

این ولایت حق پیغمبر بود
پیش اهل سنّت آن باور بود

زان نمی دانی امام خویش را
بیشکی افتادی از مادر خطا

او خلیفه بود او کی بود او ولی
این ولایت را نبی دارد جلی

شیخ گفتا می دَرَم او را زهم
تا از این مشت روافض وارهم

گفت استر را برون آرید زود
تا برم او را به پیش شاه خود

شیخ در نزد خلیفه شد روان
درعقب رفتند جمعی مردمان

چونکه درگاه خلیفه شد پدید
گفت حاجب را بگو شیخت رسید

چون شنید او نام شیخ و شاد شد
پس بنزد شیخ خود آزاد شد

شیخ گفت ای حاکم امن و امان
این چنین رانده است شخصی بر زبان

پس به او احوال را گفت او تمام
دربرون در ستاده خاص و عام

پس خلیفه گفت یا شیخ کبار
من از این مردم بسی کشتم به زار

من ز اولاد علی هم کشته ام
تو نپنداری که من کم کشته ام

من بروی جملگی در بسته ام
تا ازین فتنه به کلّی رسته ام

یک امیری بود پیش او بزرگ
بود اصل او همه از خیل ترک

بود نام او اصیل مزدگیر
بود اصل او سمرقند ای فقیر

گفت رو او را بکش وانگه بسوز
پس از او چشم محبّانش بدوز

این سخنها هر که می گوید بکش
گر هزارند آن همه ور صد بکش

پس بگفت آن شیخ به امیر این سخن
هست در کارت صوابی جهد کن

گرگناهی باشدت آید ز من
وامکن از گردن ایشان رسن

چون بدید آن ناصر خسرو چنان
گفت دانائی به پیدا و نهان

یا الهی من فقیرو بی کسم
باچنین مشتی منافق چون رسم

یا الهی داد مظلومان بده
شیخ شیطان را چنین نصرت مده

زانکه در ظلمش جهان گردد خراب
این دل بی رحمشان گردد کباب

بعد از آن گفتم که از خون ددان
زار نالیدم به خلّاق جهان

یک شبی به کنجی دردمند
با دل مجروح وجان مستمند

یک ندا آمد بگوشم کی حکیم
خیز و رو زین مملکت بیرون سلیم

ازخدا آمد عذاب بی حساب
اولّش رنج آمد و آخر عذاب

چون صباح آمد برون رفتم زشهر
پس وبا افتاده در جانشان چو زهر

زد بلا آن تیر را بر شیخ دون
بعد از آن شد میر بی دین سرنگون

بعد از آن ، آن شاه وآن لشکر تمام
جمله مردند و نماند از خاص و عام

این بلا بر جان اهل بغی بود
وآنکه در خون محبّش سعی بود

خود همه رفتند اندر قهر او
این چنین ها باشد اندر زهر او

لشکر دنیا ندارد حرمتی
راه حق رو تا بیابی عزّتی

عزّت عقبی به مال و جاه نیست
راه شه رو توجز این ره راه نیست

گرتو سرّ شاه ناری بر زبان
هیچ عزّت می نیابی در جهان

سر رود گرسر بگوئی فاش تو
گوش کن دریاب معنیهاش تو

من سخن را راست گویم در جهان
زانکه دارم از ولای او نشان

من نگویم هیچ درعرفان دروغ
تو همی ریزی به مشگت همچو دوغ

خود مرا از شاعران مشمار تو
بشنو از من معنی اسرار تو

من نگویم شعر و شاعر نیستم
درمیان خلق ظاهر نیستم

این معانی را به خلوت گفته ام
دُر به الماس معانی سفته ام

من به هیچ اشیاء ندادم این کتب
زآنکه من دارم درو خود لُبّ لُب

شاه من داند که لُبّ لُب کجاست
وین چنین اسرار معنی از که خاست

از زمان آدم آخر زمان
کس نبوده همچو من اسرار دان

خود کتبهای همه در پیش گیر
تا شود روشن بتو گفتار پیر

بعد از آنی جوهر و مظهر بخوان
تا شود این مشکلات تو عیان

هیچ میدانی که حیدر حی درید
هفت ماهه این هدایت را که دید

آن یکی مظهر بُد از سرّ اله
هرکه این دانست روشن شد چو ماه

هر که این دانست رویش ماه شد
او زدین مصطفی آگاه شد

چون ندانی مظهرش جان نیستت
خود نداری دین  و ایمان نیستت

حال شیخ و قاضیت کردم بیان
گر نمی دانی برو مظهر بخوان

زین جهان نه شیخ و قاضی شاد رفت
دین و دنیاشان همه بر باد رفت

این نصیحتها که کردم گوش کن
جامی از مظهر بگیر و نوش کن

تا بیابی آنچه مقصودت بود
بازیابی آنچه مطلوبت بود

ورنه رو میباش تو با شیخ ناس
باش مرد قاضی و قاضی شناس

باش مولانا و فتوی می نویس
نکتۀ وسواس و سودا می نویس

یابروتو شو مدرّس درعلوم
تا که حاصل گرددت اوقاف روم

یا هنرمندی تو اندر این جهان
تا بیابی در میان خلق نان

یا برو دیوانه شو یا میر شو
یا بری از خلق و عالم گیرشو

یا برو دهقان شو و تخمی بکار
تا بآخر آورد آن تخم بار

هرچه کاری خود همان را بدروی
بعد از آن در دین احمد بگروی

گرتو شیخ دهرباشی ور بزرگ
ورتوباشی در جهان چون شاه ترک

عاقبت زین عالمت بیرون برند
سوی آن عالم که داند چوندبرند

هست دریائی که خود پایان نداشت
فی المثل در وی کسی سامان نداشت

هست دریائی پراز خون موج موج
خود فتاده خلق در وی فوج فوج

هست دریائی پر از خون موج زن
سالکان بسیار در وی همچو من

من از آن دریا بکلّی رسته ام
همچو سلمان از نهیبش جسته ام

پیشتر زآنکه مرا آنجا برند
وین تن زارم بدان مأوی برند

من تن خود را به او انداختم
روح خود را من مجرّد ساختم

در درون کاسۀ سر سرنگون
هرچه بد بُد جمله را کردم برون

این همه غوغا در این ره زان اوست
زآنکه خود منزلگه شیطان اوست

ای تو گشته یار شیطان صبح و شام
وز بدی کردن برآوردی تو نام

خوب یاری خوب نامی خوب زیست
همچو شخص تو به عالم خود دو نیست

وای بر کارتو وبرحال تو
هیچ نامد از تو در عالم نکو

گرتو می خواهی که باشی رستگار
دست از دامان حیدر وامدار

رو تودر امر خدا تعظیم کن
خلق را شنعت مگو تعلیم کن

تا بیابی تو نجات از فعل بد
ورد خود کن قل هوالله احد

تا شوی واقف ز اسرار کریم
بر طریق دین حیدر شو مقیم

غیر از این هر دین که داری محوکن
تا بیابی مغز عرفان زین سخن

***




۱۳۹۱/۴/۱۶

درنکوهش مفتی می فرماید








درنکوهش مفتی می فرماید

من بگویم حالت قاضی تمام
زانکه رشوت گیرد او از خلق عام

اوهمی بیند که دارد نام و ننگ
درشود در نار دوزخ بی درنگ

رشوت بسیار و زرهای یتیم
درنهانی گیرد او از روی بیم

پس یتیم بی کسی پیدا کند
مال او در دفتر خود جا کند

قاضیی را یک ملازم بود فرد
ضبط کردی مال ایتام از نبرد

کرد پیدا او یتیمی بی سخن
قاضیش گفتا که مالش ضبط کن

شش هزاری داشت نقره آن یتیم
گفت حق داده مرا خوان نعیم

پس گرفت آن زر بسوی خانه کرد
وز یتیم بی پدر بیگانه کرد

برگرفت او یک هزار از بهر خود
پنج دیگر به قاضی کرد رد

بی تکلف بهر خود قاضی گرفت
وین حکایت را ز مردم می نهفت

گفت قاضی تو چه کردی وجه را
گفت کردم خرج او بی ماجرا

کردقاضی یک هزاری قرض از او
گفت دیگر را نگه دار ای نکو

چون بر آمد چند روزی زین سخن
گفت با قاضی که با ما رحم کن

وجه آن مسکین یتیم مستمند
برد دزد و اوفتادش در کمند

جمله را دزدان بدزدیدند و رفت
جان از این آتش بود در تاب و تفت

گفت رو چون بر تو این دعوی کنند
با تو این دعوی بی معنی کنند

گوی زر را دزد از من برده است
خاطر من زین سبب افسرده است

من به حفظ آن بکردم جهد نیک
جمله را محکم نهادم زیر ریگ

من زرت را چون امینی بوده ام
کی دان من دست خود آلوده ام

هیچ بر تو می نیاید مرد باش
وز غم و اندوه عالم فرد باش

چون یتیم آن زر طلب کرد از امین
پیش قاضی رفت نالان و غمین

ماجرا گفتند با قاضی به هم
کرد قاضی ناتوان را متّهم

گفت قاضی با یتیم ای بوالعجیب
این چنین در شرع ما نبود غریب

اویکی مرد امین عادل است
سالها در محکمه دارد نشست

زوخیانت کی روا باشد روا
برتو باشد زین حکایت حدّ روا

دیگر آنکه هیچ می ناید بشرع
بر امین تو برای اصل و فرع

چون یتیم از قاضی اعظم شنید
این سخن را گفت از شرع این بعید

کارقاضی این وکار مفتی آن
کار ملّای مدرّس را بمان

راه شرع این است کاینان می روند
این همه دنبال شیطان می روند

راه راهِ مصطفی و آل اوست
چون بدانستی برو کاین ره نکوست


من به تو صدبارگفتم صدهزار
دست از دامان حیدر برمدار


راه حیدر روکه اندر راه او
نورحق بُد از دل آگاه او


راه راهِ اوست دیگر راه نیست
گر روی جای دگر جز چاه نیست


خویش را مفکن تو اندر چاه تن
جهد کن تا تو برون آئی چو من

این همه دُرها که این عطّار سفت
در درونِ گوش اوکرّار گفت


گفت بشنو گیر در گوش این همه
تاشود روشن شب تو زین همه

زآنکه شب تاریک و ظلمانی بود
در درونش آب حیوانی بود

من بسی شبها به کنجی بوده ام
راه عرفان را بسی فرسوده ام

گنج جانست و جواهر معرفت
من از اینها می کنم با تو صفت

ای تو مغرور جهان و مال خود
رحم می ناید ترا بر حال خود

گر هزاران سال تو زحمت بری
مال دنیا را همه جمع آوری

عاقبت بگذاری و بیرون روی
خود یقین میدان که تو ملعون روی

هست دنیا پر ز آتش بهر کس
اوفتاده اندرو چون خارو خس

ای گرفتار عیال و زن شده
همچو حیوان درپی خوردن شده

باتوکردم بارها این ماجرا
تابه کی تو پروری این نفس را

روتو از دنیای دون بگذر چو من
گرتو انسانی گذر زین انجمن

ای تو در بازار دنیا بس خراب
می نداری هیچ در عقبی ثواب

بهر یک نان بی سرو سامان شده
درمیان مردمان حیران شده

گرتو صد اشتر پر از دیبا کنی
وین جهان را جمله پرغوغا کنی

سقف وایوان سازی و سلطان شوی
تاجدارملک هندستان شوی

ورچو اسکندر شوی با تاج و تخت
یا فریدونی شوی با حظّ و بخت

عاقبت راه فنا گیری به پیش
می عدم بینی همه اعضای خویش

بعد از آن در خاک پنهانت کنند
پس عزیزان ختم قرآنت کنند

این چنین ها بین و فکرخویش کن
زاد راهت مظهر درویش کن


رو تو درویشی گزین و پاک باش
درمیان عاشقان چالاک باش

روتو با حق باش و راز حق شنو
تا بیابی سرّعرفان نو بنو

تونیابی بی ولی راه خدا
گر هزاران سال باشی رهنما


بی دلیلی راه گم گردد تورا
خوش دلیلی هست شاه اولیاء


راه او راه محمّد دان و باش
راه احمد دان ره یزدان و باش


همچو عطّار اندر این ره زن قدم
گرهمی خواهی که یابی سرّجم


روتو گردی باش اندرپای او
تا دُری یابی تو از دریای او


گر به معنیّ اَم رسی انسان شوی
ورنه میرو تا که چون حیوان شوی

من به صنعت سحر دارم در سخن
من هم از حق دارم این سرّکهن

من ز دریاها جواهر آرمت
وندر او سرّها به ظاهر آرمت

اهل دل آگه شوند از رمز من
عارفان کردند فهم این سخن

فهم من درجان عاشق نورشد
زین سخن دانای مامستورشد

هرکه او مستورشد در راه عشق
هست او از جان ودل آگاه عشق

عشق سرگردان او در کلّ حال
حال او معشوق داند چون زلال

هر که او همرنگ یارخویش بود
از جهان گوی معانی را ربود

ای تودر راه خدا یکرنگ نه
وز درون و وز برون جز رنگ نه

زنگ دل را برتراش و پاک شو
وآنگهی در راه حق چون خاک شو

هرکه چون دانه بیفتد سرکشد
خُمّ معنی را به یک دم درکشد

سرفرازی حقّ درویشان بُوَد
آه و سوز و درد هم زیشان بود


گرتو می خواهی که یابی دولتی
وارهی بی شبهه از هر ذلتی

رو طریق و راه درویشان بگیر
همچو ایشان باش و با ایشان بگیر

هست شرع احمدی راه درست
هرکه جز این راه رفت او رنج جست

هرکه درالطاف سرمد باشد او
پیرو شرع محمّد باشد او

گرتو یکدم همنشین جان شوی
همچو ناصر سرور ایمان شوی

ناصرخسرو به حق چون راه یافت
همچو منصور او نظر در شاه یافت

تو یقین میدان که شه بیراه نیست
گر روی راه دگر شه راه نیست












۱۳۹۱/۴/۱۱

اشاره به حدیث غدیرخم




حق تعالی گفت در خمّ غدیر
با رسول الله ز آیات منیر

ایّها النّاس این بود الهام او
زآنکه از حق آمده پیغام او

گفت کن تو با خلائق این ندا
هستم این دم خود رسولی برشما

هرچه حق گفته است من خود آن کنم
برتو من اسرار حق آسان کنم

جبرئیل آمد همین با من بگفت
من بگویم با شما راز نهفت

این چنین گفته است قهّار جهان
حیّ و قیّوم و خدای غیب دان

مرتضی ولی عهد من بود
هرکه این سر را نداند کم بود

مرتضی باب علوم مصطفاست
مرتضی کان کرم بحر صفاست

مرتضی را بُد حسن اسرار دان
مرتضی را بُد حسین اسرار خوان

مرتضی را بود سلمان تکیه گاه
بوذر و قنبر غلام خاک راه

مرتضی را بود جبریلش غلام
زآنکه استادش بُد از سرّ کلام

تو نمی دانی امام خویش را
بگذر از باطل بگیر این کیش را

مرتضی داماد وبنّ عمّ رسول
مرتضی اسرار حق دارد قبول

گرتو راه او نگیری بی رهی
همچو موری اوفتاده در چهی

رو تو راه راست اینک راستی
هم بیابی آنچه از حق خواستی

رو تو راه راست را از شاه پرس
گوش کن اسرار او از چاه پرس

تا بر آید نِی بگوید فال او
درمعانی جملۀ احوال او

نِی همی گوید که اسرارم علیست
صاف ایمان کرده در کارم علیست

تو چه دانی چون که ایمان نیستت
خود ولای شاه مردان نیستت

هرکه او را رهنما شیطان بود
بی شکی او خود ز مردودان بود

رو تو ترک زرق و این امساک کن
غیرحق را از دل خود پاک کن

ترک مذهبها کن و غوغا مکن
عالمی را این چنین رسوا مکن

خارجی و رافضی دیگر مباش
جوی علم معنی دیگر مباش

مذهب بسیار باشد مختلف
این نکو نبود مگر پیش خرف

مذهب حق یک بود ای هوشیار
این سخن نقل است از شیخ کبار

آل احمد جمله یک دین داشتند
در ره تحقیق تلقین داشتند

رو چو ایشان مخزن اسرار جو
مذهب حق را ز هشت و چارجو

این کتبهائی که بینی در جهان
بی کلام حق همه تصنیف دان

هیچ میدانی که تصنیفات چیست
وین همه شرح و دلائل بهر کیست

بهر آنکس کو رود در مدرسه
شرح گوید از علوم فلسفه

آن بزرگ مدرسه ار زر بود
در میان عارفان او خر بود

او ستاند غلّه و زر بیشمار
من بحال او بگریم زار زار

زانکه مال وقف میدانی که چیست
جمله خون و ریم درویش و دنی است

هرکه او مفتی شد و فتوا نوشت
بهر یک دینار در صد جا نوشت

بدعت و بهتان همه می کرد راست
تا بگیرد یک درم کین حق ماست

حق تعالی حلق او خواهد گرفت
بعد از آنی دلق او خواهد گرفت