درنکوهش مفتی می فرماید
من بگویم حالت قاضی تمام
زانکه رشوت گیرد او از خلق عام
اوهمی بیند که دارد نام و ننگ
درشود در نار دوزخ بی درنگ
رشوت بسیار و زرهای یتیم
درنهانی گیرد او از روی بیم
پس یتیم بی کسی پیدا کند
مال او در دفتر خود جا کند
قاضیی را یک ملازم بود فرد
ضبط کردی مال ایتام از نبرد
کرد پیدا او یتیمی بی سخن
قاضیش گفتا که مالش ضبط کن
شش هزاری داشت نقره آن یتیم
گفت حق داده مرا خوان نعیم
پس گرفت آن زر بسوی خانه کرد
وز یتیم بی پدر بیگانه کرد
برگرفت او یک هزار از بهر خود
پنج دیگر به قاضی کرد رد
بی تکلف بهر خود قاضی گرفت
وین حکایت را ز مردم می نهفت
گفت قاضی تو چه کردی وجه را
گفت کردم خرج او بی ماجرا
کردقاضی یک هزاری قرض از او
گفت دیگر را نگه دار ای نکو
چون بر آمد چند روزی زین سخن
گفت با قاضی که با ما رحم کن
وجه آن مسکین یتیم مستمند
برد دزد و اوفتادش در کمند
جمله را دزدان بدزدیدند و رفت
جان از این آتش بود در تاب و تفت
گفت رو چون بر تو این دعوی کنند
با تو این دعوی بی معنی کنند
گوی زر را دزد از من برده است
خاطر من زین سبب افسرده است
من به حفظ آن بکردم جهد نیک
جمله را محکم نهادم زیر ریگ
من زرت را چون امینی بوده ام
کی دان من دست خود آلوده ام
هیچ بر تو می نیاید مرد باش
وز غم و اندوه عالم فرد باش
چون یتیم آن زر طلب کرد از امین
پیش قاضی رفت نالان و غمین
ماجرا گفتند با قاضی به هم
کرد قاضی ناتوان را متّهم
گفت قاضی با یتیم ای بوالعجیب
این چنین در شرع ما نبود غریب
اویکی مرد امین عادل است
سالها در محکمه دارد نشست
زوخیانت کی روا باشد روا
برتو باشد زین حکایت حدّ روا
دیگر آنکه هیچ می ناید بشرع
بر امین تو برای اصل و فرع
چون یتیم از قاضی اعظم شنید
این سخن را گفت از شرع این بعید
کارقاضی این وکار مفتی آن
کار ملّای مدرّس را بمان
راه شرع این است کاینان می روند
این همه دنبال شیطان می روند
راه راهِ مصطفی و آل اوست
چون بدانستی برو کاین ره نکوست
من به تو صدبارگفتم صدهزار
دست از دامان حیدر برمدار
راه حیدر روکه اندر راه او
نورحق بُد از دل آگاه او
راه راهِ اوست دیگر راه نیست
گر روی جای دگر جز چاه نیست
خویش را مفکن تو اندر چاه تن
جهد کن تا تو برون آئی چو من
این همه دُرها که این عطّار سفت
در درونِ گوش اوکرّار گفت
گفت بشنو گیر در گوش این همه
تاشود روشن شب تو زین همه
زآنکه شب تاریک و ظلمانی بود
در درونش آب حیوانی بود
من بسی شبها به کنجی بوده ام
راه عرفان را بسی فرسوده ام
گنج جانست و جواهر معرفت
من از اینها می کنم با تو صفت
ای تو مغرور جهان و مال خود
رحم می ناید ترا بر حال خود
گر هزاران سال تو زحمت بری
مال دنیا را همه جمع آوری
عاقبت بگذاری و بیرون روی
خود یقین میدان که تو ملعون روی
هست دنیا پر ز آتش بهر کس
اوفتاده اندرو چون خارو خس
ای گرفتار عیال و زن شده
همچو حیوان درپی خوردن شده
باتوکردم بارها این ماجرا
تابه کی تو پروری این نفس را
روتو از دنیای دون بگذر چو من
گرتو انسانی گذر زین انجمن
ای تو در بازار دنیا بس خراب
می نداری هیچ در عقبی ثواب
بهر یک نان بی سرو سامان شده
درمیان مردمان حیران شده
گرتو صد اشتر پر از دیبا کنی
وین جهان را جمله پرغوغا کنی
سقف وایوان سازی و سلطان شوی
تاجدارملک هندستان شوی
ورچو اسکندر شوی با تاج و تخت
یا فریدونی شوی با حظّ و بخت
عاقبت راه فنا گیری به پیش
می عدم بینی همه اعضای خویش
بعد از آن در خاک پنهانت کنند
پس عزیزان ختم قرآنت کنند
این چنین ها بین و فکرخویش کن
زاد راهت مظهر درویش کن
رو تو درویشی گزین و پاک باش
درمیان عاشقان چالاک باش
روتو با حق باش و راز حق شنو
تا بیابی سرّعرفان نو بنو
تونیابی بی ولی راه خدا
گر هزاران سال باشی رهنما
بی دلیلی راه گم گردد تورا
خوش دلیلی هست شاه اولیاء
راه او راه محمّد دان و باش
راه احمد دان ره یزدان و باش
همچو عطّار اندر این ره زن قدم
گرهمی خواهی که یابی سرّجم
روتو گردی باش اندرپای او
تا دُری یابی تو از دریای او
گر به معنیّ اَم رسی انسان شوی
ورنه میرو تا که چون حیوان شوی
من به صنعت سحر دارم در سخن
من هم از حق دارم این سرّکهن
من ز دریاها جواهر آرمت
وندر او سرّها به ظاهر آرمت
اهل دل آگه شوند از رمز من
عارفان کردند فهم این سخن
فهم من درجان عاشق نورشد
زین سخن دانای مامستورشد
هرکه او مستورشد در راه عشق
هست او از جان ودل آگاه عشق
عشق سرگردان او در کلّ حال
حال او معشوق داند چون زلال
هر که او همرنگ یارخویش بود
از جهان گوی معانی را ربود
ای تودر راه خدا یکرنگ نه
وز درون و وز برون جز رنگ نه
زنگ دل را برتراش و پاک شو
وآنگهی در راه حق چون خاک شو
هرکه چون دانه بیفتد سرکشد
خُمّ معنی را به یک دم درکشد
سرفرازی حقّ درویشان بُوَد
آه و سوز و درد هم زیشان بود
گرتو می خواهی که یابی دولتی
وارهی بی شبهه از هر ذلتی
رو طریق و راه درویشان بگیر
همچو ایشان باش و با ایشان بگیر
هست شرع احمدی راه درست
هرکه جز این راه رفت او رنج جست
هرکه درالطاف سرمد باشد او
پیرو شرع محمّد باشد او
گرتو یکدم همنشین جان شوی
همچو ناصر سرور ایمان شوی
ناصرخسرو به حق چون راه یافت
همچو منصور او نظر در شاه یافت
تو یقین میدان که شه بیراه نیست
گر روی راه دگر شه راه نیست