۱۳۹۱/۴/۲۰

- نقل شهادت درویشی که اظهار حق نمود






پیرمردی بود سالک همچو من
راه عرفان رفته در هرانجمن

سالها با اهل دل همراز بود
درمقام جان و دل ممتاز بود

گفتمش ای سالک راه اله
بارها گفتی بمن از سرّشاه

هرچه گوئی تو بمن من بشنوم
هرچه فرمائی تو من هم پیروم

هرچه آید ازبانت دُرّ بوَد
گوشم از دُرّ معانی پر بود

بازگو ای پیرسالک ازعیان
چه عجائب دیدی آخراز جهان

گفت گویم یک عجائب گوش کن
جام معنی را بیا خمدنوش کن

بود در ایّام من یک واقفی
نامداری عابدی خوش عارفی

درکمال حکمت او آگاه بود
همچومنصور حسین او شاه بود

گفت با من یک حدیث از حال خود
ازمقام سیر وز احوال خود

من بکردم آنچه کردی او سخن
گوش حکمت دار یک باری بمن

سالها افشای رازو سرّ نکرد
هیچ از سرّ خدا ظاهر نکرد

ناگهی سیرش به بغداد اوفتاد
دید غوغائی میان باغ و داد

رفت تا بیند که چه غوغاست این
دید شخصی رونهاده برزمین

گفت یارب آگهی از کار من
ازبدواز نیک وازگفتار من

یا الهی پیش تو روشن شده
کین جهان برمن یکی گلخن شده

یا الهی من گناه خویش را
باتو گویم تاکنی آن را دوا

من ندارم خود گنه تو واقفی
برجمیع خلق عالم عارفی

یا اله ایمان خود همراه کن
از بدیها دست من کوتاه کن

یا الهی یک زمان بی تو نیم
گرزنم بی تو دمی خود کی زیم

یا الهی داد من زینان ستان
جملگی هستند اینجا عاصیان

یا الهی تو همی دانی که من
شرم می دارم میان مردو زن

یا الهی جمله را کن سرنگون
زآنکه هستند این همه از دین برون

یا الهی می روم من از جهان
دادمن آخر از اینها تو ستان

چون از او بشنید شیخ آن زمان
گفت ای جلّاد تیغ خود بران

بود ایوانی در آن منزل بلند
مرد را آورد و از ایوان فکند

برزمین افتاد و جان با حق بداد
این چنین ظلمی بشد بر نامراد

بعد از آن در آتشش انداختند
درمیان آتشش بگداختند

شیخ ظاهر بین که چون اهریمن است
دشمن درویش و دیو رهزن است

من بگویم نام آن کین ظلم کرد
بود نامش شیخ عبدالله ردّ

بود آن درویش هم همنام او
در میان سالکان آرام او

عبد سالک نام آن درویش بود
گوی معنی را چو منصور او ربود

پیش رفتم در میان جمع من
ایستادم در پیششان چون شمع من

گفتم این غوغا و خونی که بود
این چنین زجری که کردند از چه بود

گفت شخصی کز کجائی ای جوان
کاین چنین سرّ را ندانی تو عیان

گفتمش مردی غریبم وین زمان
می رسم از وادی هندوستان

گفت پس بشنو زمن احوال او
من بگویم جمله قیل و قال او

چندروزی جملگی این مردمان
برلب دجله نشستندی روان

صحبتی نیکو خلقی بیشمار
برلب دجله نشسته بر قطار

درمیان جمع درویشان بُدند
جمله در اسرار حق پنهان بُدند

جمع دیگر عالمان باکمال
جمله خوانده علمهای قیل و قال

جمع دیگر از عوام النّاس هم
همچو دودی بر لب دریای غم

هریکی از قول خود گفتند حال
اوفتاد اندر میانشان قیل و قال

بس مسائل در میانشان اوفتاد
هریکی از پیش خود لب میگشاد

آنکه یکی گفتی سخن از لُبّ لُب
وان دگر گفتا که نبود در کتب

آن یکی گفتا که آدم اصل بود
وآن دگرگفتا محمّد وصل بود

آن دگر گفتا محمّد زانبیاست
ختمِ این معنی به شاه اولیاست

آن یکی گفتا نبی را فضلهاست
برولایت این سخن می دان تو راست

آن دگرگفتا غلط گفتی نه راست
خود نه آخر این حدیث مصطفاست





درسوختن و کشتن اهل خلاف درویشی را
به جهت ذکر حدیث:
الولایة افضلٌ من النّبوّة


آن دگر گفتا ولایت افضل است
زآنکه این قول از کلام مرسل است

آن یکی گفتا ولایت زان کیست
آن دگرگفتا که در شأن علی است

حضرت شاه ولایت نام اوست
درجهان جان همه پیغام اوست

شاه دین اسرار حق با من بگفت
وین معانی را زغیر حق نهفت

شاه من با جبرئیل این راز گفت
راه معنی را بعرفان بازگفت

شاه من حق را بدید و حق بگفت
هم بحق او گفت وهم از حق شنفت

انبیاء جانند وشاهم جان جان
گر نمی دانی بیا مظهربخوان

شاه من اندر ولایت سرور است
هر که این را می نداند کافر است

شاه من دارد ولایت زِ انّما
رو بخوان در نصّ قرآن هَل اَتی

تا بدانی این ولایت زان کیست
این ثنا از قول حق در شأن کیست

حق ترا قفلی عجب برجان زده
راه دینت بی شکی شیطان زده

بستر مادر تو را خود پاک نیست
گر تو را مردود گویم باک نیست

من همی گویم امام حق علیست
در دو عالم بی شکی او خود ولیست

چونکه بشنیدند ازو جمع کبار
خود زدند او را به زاریهای زار

دست بستندو گرفتندش بزور
پیش شیخ وقت بردندش بزور

شیخ گمره گفت ای مردود دین
این سخن هرگز نباشد از یقین

این ولایت را گفتی نیست آن
این ولایت را بگویم از عیان

این ولایت حق پیغمبر بود
پیش اهل سنّت آن باور بود

زان نمی دانی امام خویش را
بیشکی افتادی از مادر خطا

او خلیفه بود او کی بود او ولی
این ولایت را نبی دارد جلی

شیخ گفتا می دَرَم او را زهم
تا از این مشت روافض وارهم

گفت استر را برون آرید زود
تا برم او را به پیش شاه خود

شیخ در نزد خلیفه شد روان
درعقب رفتند جمعی مردمان

چونکه درگاه خلیفه شد پدید
گفت حاجب را بگو شیخت رسید

چون شنید او نام شیخ و شاد شد
پس بنزد شیخ خود آزاد شد

شیخ گفت ای حاکم امن و امان
این چنین رانده است شخصی بر زبان

پس به او احوال را گفت او تمام
دربرون در ستاده خاص و عام

پس خلیفه گفت یا شیخ کبار
من از این مردم بسی کشتم به زار

من ز اولاد علی هم کشته ام
تو نپنداری که من کم کشته ام

من بروی جملگی در بسته ام
تا ازین فتنه به کلّی رسته ام

یک امیری بود پیش او بزرگ
بود اصل او همه از خیل ترک

بود نام او اصیل مزدگیر
بود اصل او سمرقند ای فقیر

گفت رو او را بکش وانگه بسوز
پس از او چشم محبّانش بدوز

این سخنها هر که می گوید بکش
گر هزارند آن همه ور صد بکش

پس بگفت آن شیخ به امیر این سخن
هست در کارت صوابی جهد کن

گرگناهی باشدت آید ز من
وامکن از گردن ایشان رسن

چون بدید آن ناصر خسرو چنان
گفت دانائی به پیدا و نهان

یا الهی من فقیرو بی کسم
باچنین مشتی منافق چون رسم

یا الهی داد مظلومان بده
شیخ شیطان را چنین نصرت مده

زانکه در ظلمش جهان گردد خراب
این دل بی رحمشان گردد کباب

بعد از آن گفتم که از خون ددان
زار نالیدم به خلّاق جهان

یک شبی به کنجی دردمند
با دل مجروح وجان مستمند

یک ندا آمد بگوشم کی حکیم
خیز و رو زین مملکت بیرون سلیم

ازخدا آمد عذاب بی حساب
اولّش رنج آمد و آخر عذاب

چون صباح آمد برون رفتم زشهر
پس وبا افتاده در جانشان چو زهر

زد بلا آن تیر را بر شیخ دون
بعد از آن شد میر بی دین سرنگون

بعد از آن ، آن شاه وآن لشکر تمام
جمله مردند و نماند از خاص و عام

این بلا بر جان اهل بغی بود
وآنکه در خون محبّش سعی بود

خود همه رفتند اندر قهر او
این چنین ها باشد اندر زهر او

لشکر دنیا ندارد حرمتی
راه حق رو تا بیابی عزّتی

عزّت عقبی به مال و جاه نیست
راه شه رو توجز این ره راه نیست

گرتو سرّ شاه ناری بر زبان
هیچ عزّت می نیابی در جهان

سر رود گرسر بگوئی فاش تو
گوش کن دریاب معنیهاش تو

من سخن را راست گویم در جهان
زانکه دارم از ولای او نشان

من نگویم هیچ درعرفان دروغ
تو همی ریزی به مشگت همچو دوغ

خود مرا از شاعران مشمار تو
بشنو از من معنی اسرار تو

من نگویم شعر و شاعر نیستم
درمیان خلق ظاهر نیستم

این معانی را به خلوت گفته ام
دُر به الماس معانی سفته ام

من به هیچ اشیاء ندادم این کتب
زآنکه من دارم درو خود لُبّ لُب

شاه من داند که لُبّ لُب کجاست
وین چنین اسرار معنی از که خاست

از زمان آدم آخر زمان
کس نبوده همچو من اسرار دان

خود کتبهای همه در پیش گیر
تا شود روشن بتو گفتار پیر

بعد از آنی جوهر و مظهر بخوان
تا شود این مشکلات تو عیان

هیچ میدانی که حیدر حی درید
هفت ماهه این هدایت را که دید

آن یکی مظهر بُد از سرّ اله
هرکه این دانست روشن شد چو ماه

هر که این دانست رویش ماه شد
او زدین مصطفی آگاه شد

چون ندانی مظهرش جان نیستت
خود نداری دین  و ایمان نیستت

حال شیخ و قاضیت کردم بیان
گر نمی دانی برو مظهر بخوان

زین جهان نه شیخ و قاضی شاد رفت
دین و دنیاشان همه بر باد رفت

این نصیحتها که کردم گوش کن
جامی از مظهر بگیر و نوش کن

تا بیابی آنچه مقصودت بود
بازیابی آنچه مطلوبت بود

ورنه رو میباش تو با شیخ ناس
باش مرد قاضی و قاضی شناس

باش مولانا و فتوی می نویس
نکتۀ وسواس و سودا می نویس

یابروتو شو مدرّس درعلوم
تا که حاصل گرددت اوقاف روم

یا هنرمندی تو اندر این جهان
تا بیابی در میان خلق نان

یا برو دیوانه شو یا میر شو
یا بری از خلق و عالم گیرشو

یا برو دهقان شو و تخمی بکار
تا بآخر آورد آن تخم بار

هرچه کاری خود همان را بدروی
بعد از آن در دین احمد بگروی

گرتو شیخ دهرباشی ور بزرگ
ورتوباشی در جهان چون شاه ترک

عاقبت زین عالمت بیرون برند
سوی آن عالم که داند چوندبرند

هست دریائی که خود پایان نداشت
فی المثل در وی کسی سامان نداشت

هست دریائی پراز خون موج موج
خود فتاده خلق در وی فوج فوج

هست دریائی پر از خون موج زن
سالکان بسیار در وی همچو من

من از آن دریا بکلّی رسته ام
همچو سلمان از نهیبش جسته ام

پیشتر زآنکه مرا آنجا برند
وین تن زارم بدان مأوی برند

من تن خود را به او انداختم
روح خود را من مجرّد ساختم

در درون کاسۀ سر سرنگون
هرچه بد بُد جمله را کردم برون

این همه غوغا در این ره زان اوست
زآنکه خود منزلگه شیطان اوست

ای تو گشته یار شیطان صبح و شام
وز بدی کردن برآوردی تو نام

خوب یاری خوب نامی خوب زیست
همچو شخص تو به عالم خود دو نیست

وای بر کارتو وبرحال تو
هیچ نامد از تو در عالم نکو

گرتو می خواهی که باشی رستگار
دست از دامان حیدر وامدار

رو تودر امر خدا تعظیم کن
خلق را شنعت مگو تعلیم کن

تا بیابی تو نجات از فعل بد
ورد خود کن قل هوالله احد

تا شوی واقف ز اسرار کریم
بر طریق دین حیدر شو مقیم

غیر از این هر دین که داری محوکن
تا بیابی مغز عرفان زین سخن

***