۱۳۹۱/۵/۱۰

حدیث دیگر درآتش رفتن جناب ابوذر درحضور حضرت مولی الموالی علیه و اله السّلام











حدیث دیگر درآتش رفتن جناب ابوذر
درحضور حضرت مولی الموالی
علیه و اله السّلام


راویم این نکته را از شیخ دین
آنکه او را بود خود علم الیقین

شسخ دین و پیشوای اهل دید
بایزید آن حکمت حق را کلید

گفت من با جعفرصادق امام
آنکه بُد در علم دین حاذق تمام

گشت روزی دُرفشان آن مقتدا
گفت پیشم پیربسطامی بیا

یک زمان از هرسخن خاموش کن
آنچه می گوید زبانم گوش کن

در مدینه بابِ من از بهر گشت
با گروهی از صحابه می گذشت

همرهش بودند آن شهزاده ها
آنکه ایشان را خدا گفته ثنا

وآنکسان کایشان بدندی بی نظیر
جمله بودند از محبّان امیر

چون نصیر وقنبر وسلمان ما
بوذرو عمّاریاسر زآن ما

مالک اشتر بایشان بود و بس
بودمختار مسیّب هم نفس

پس محمّد ابن بوبکروحبیب
سعدبین عبّاده و ابن حسیب

عبدرحمن بن عدّاس از هرب
بوداز جمع یاران از عقب

این جماعت هیفده تن بوده اند
درطریق شاه ره پیموده اند

با محمّد کزحنف شد نام او
کزحنیف بوده میدان مام او

خود امیرمؤمنان سه چیزداشت
در زمین جان خود این تخم کاشت

این مراتب رابجزحیدر که دید
گرنمیدانی بپرس ازبایزید

بایزید و من بعالم گفته ایم
وین دُرّ معنی حق را سفته ایم

این سه چیز ازحق به او وارد شده
این سه بر ارباب معنی جد شده

این سه مظهر را زشه دانیم ما
هم زمظهر می برآمد این صدا

این سه معنی را بگویم باتو من
چونتو هستی در معانی گام زن

اولین آن ولایت دان به علم
وآخرین آن سخاوت دان و حلم

پس شجاعت کان بود دلخواه ما
درجهان ختم است او بر شاه ما

هریکی فرزند را داد او یکی
زانکه اوبُد والی حق بی شکی

پس سخاوت گشت حق آن حسن
پس ولایت از حسین آمد عَلَن

خودشجاعت بر محمّد داده بود
زآنکه او در ملک دین شهزاده بود

چون بدانستی که اینها حقّ کیست
با تو گویم رازپنهانی که چیست

گرتو چون ایشان معانی دان شوی
برسریر ملک دین سلطان شوی

یاتو همچون آن جماعت گوش باش
یا چوعطّار این زمان پرجوش باش

توکمر را همچو ایشان بند چست
دامن شه را بدستت گیر رست

این جماعت جان فدای شه کنند
وآن جماعت خود تورا گمره کنند

ترک ایشان گیرو ترکِ خویشتن
تاشوی در دنیی و عقبا چو من

تَرک دنیا گیرو بدعتهای بَد
تانیفتی در مذلّت تا ابد

رو تکبّر را بمان درویش شو
وانگهی نزد امیر خویش شو

تاتو را راهی نماید راست راست
ره رو این راه بی شک مصطفاست

 مصطفی در شرع تعلیمت کند
مرتضی درصدق تعظیمت کند

مصطفی اندرجهان گلشن شده
مرتضی از دید حق روشن شده

مرتضی روشن شده از نور او
مظهر نور ولایت پور او

این جماعت خود محبّان ویند
درحقیقت دوستداران ویند

خودهمی رفتند درکوی مُغان
جای ترسایان بُد آنجا بی گمان

یک جماعت ازبزرگان یهود
برسرآتش نشسته همچو دود

داش گرمی برسر آن کوی بود
چیده دودی آتش بسیار زود

آتش بسیار در وی سوخته
برمثال دوزخی افروخته

آن جماعت جملگی جمع آمده
بهرخشت خویش چون شمع آمده

ناگهی دیدند آنها شاه را
پیش شه رفتند رفته راه را

پیر ایشان گفت با زوج بتول
یک سخن گویم زلطفت کن قبول

بودعمری تاکه من می خواستم
پرسم این مطلب که می آراستم

برزبان نام تو عمری رانده ام
وصف تو اندر کتبها خوانده ام

بودشیخ قوم حمران یهود
اوبسی از علم حکمت خوانده بود

گفت باشه من مسلمان می شوم
درمیان این عزیزان می شوم

یا امیراین جمله را احوال گو
تا بدانم حال ایشان را نکو

من همی خوانم که چون ایشان شوم
درقدوم حضرتت انسان شوم

گفت شاه اولیا بشنو زمن
جمله یک نورند اندر یک بدن

این جماعت پی سوی حق برده اند
وز وجود خویش جمله مرده اند

سرفدای راه حق ایشان کنند
مرهمی برجان دل ریشان کنند

آنچه حق گفتست ایشان آن کنند
پنجه اندر پنجه شیران کنند

لیک درفرمان حق فرمان برند
زانجهت از این جهان ایمان برند

هرچه ازحق باشد آن گردن نهند
لیک مَر بی راه را گردن زنند

گشته اینها یک جهت در راه حق
جهدکن این دم تو برخوان این سبق

هرچه گفته مصطفا من آن کنم
عالمی را زین خبر حیران کنم

هرچه من خواهم همین ها آن کنند
خانه ظلم و حسد ویران کنند

جملگی هستند خود بر راه راست
چون حسن کو بصری و مقبول ماست

گفت پس حمران که یا خیرالاُمَم
وارهان این دم مرا از بند غم

یک محبّ را گوی تا فرمان بَرَد
درمیان داش خانه در شود

چون رود او و نسوزد آن زمان
آورم من عرض کلمه بر زبان

پس بشهر دین احمد در روم
برتو و بر دوستانت بگروم

من یقین دانم که دینت حق بود
دین احمد خود حق مطلق بود

 گفت پس رهبان به حضرت کی امیر
گرنمائی این کرامت از ضمیر

یک هزارو یک صدو چهل کس یقین
بوده شاگردان من در علم دین

ما و ایشان جمله در دینت رویم
جمله برتعلیم و تلقینت رویم

چون از او بشنید شه این مشکلات
گفت بینائی خداوندا به ذات

یا الهی کن دعایم مستجاب
درچنین امید بخشم فتح باب

چون دعائی کرد شاه اولیا
در دعا آورد نام مصطفا

با ابوذر شه اشارت کرد فاش
کاندرین آتش چو ابراهیم باش

دان که ابراهیم باب من بُده
وآنچنان آتش براو گلشن شده

چون شنید ازشه اباذر این سخن
رفت سوی آنچنان داش کهن

هرکه از اخلاص برخوردار شد
بر وی آتش سر به سر گلزار شد

بود بوذر زرّ خالص لاجرم
پاک بیرون آمدو شد محترم

زرّ خالص خود نسوزد در گداز
زانکه خالص بود آمد پاک باز

خلق بی حد بود آنجا جمله جمع
تاکه دریابند آنجا حال شمع

چون ابوذر در میان داش رفت
سرّی از اسرار حیدر فاش رفت

مردمان گفتند بوذرسوخته
جان ما را خود سراسر سوخته

بود او پیرو ضعیف و ناتوان
لیک درباطن به معنی بُد جوان

بود او پیش پیمبر بس عزیز
بارها گفتی علی با او دو چیز

که توئی دانا توئی بینا به راز
راز را محرم توئی ای دلنواز

پس اشارت کرد با سلمان امیر
گفت این خرقه بیا از من بگیر

پیش بوذر رو روان پوشان به وی
بعد از این این جام را نوشان به وی

چون شنید ازشاه سلمان آن چنان
شد بسوی داش خندان و دوان

تا رود در داش سوزان همجو او
عالمی بینند آن سرّ مگو

زانکه سلمان دیده بُد سِرها بسی
همچو او عارف نبوده هر کسی

شه به سلمان گفت او در داش نیست
سرّ اسرارِ خدا خود فاش نیست

درس داش است خود یک خانه ای
بوذر آنجا هست با پیمانه ای

زود پوشان خرقه و زودش بیار
بهراو یاران دارند انتظار

رفت سلمان و بدیدش همچو ماه
گفت هستی مظهر انوار شاه

روی او بوسید و دستش نیز هم
گفت داری این زمان تو جام جم

گفت این خلعت زمن بستان و پوش
جام حیدر باشد این بستان بنوش

چونکه نام شه شنید او محو شد
رفت درسکر و دگر با صحو شد

گفت با سلمان که از پیغام اوست
جان خود را می کنم انعام دوست

غیر از اینم خود متاعی بیش نیست
وین جهان خود یک سماعی بیش نیست

شربت خاص علی نوشید مَرد
خرقه را پوشید و حق را سجده کرد

 گفت یا سلمان که شاه من کجاست
دانکه او آئینه سرّ خداست

تا ببینم روی او بی خویشتن
تا بیابم سوی او بی خویشتن

گفت خلقی با امیر استاده اند
وز غمت بعضی به خاک افتاده اند

چون ابوذر انتظار شه شنید
خویشتن را بیخود اندر ره کشید

دست سلمان راگرفت و شد روان
تا که شد نزدیک شاه غیب دان

پیش شه چون آمدند آن هردو تن
نعره ای کردند هرسو مرد و زن

هریکی گفتا به شاه اولیاء
ای شده بعد ازمحمّد پیشوا

دست ما ودامن تو ای امام
ما بتو داریم ایمان والسّلام

هرکه ازجان پیرو حیدر بود
ازملائک او یقین بهتر بود

 پس مسلمان گشت حمران یهود
متّفق گشتند با او هرکه بود

مختصر گفتم من این اسرار را
تا نگوئی رافضی عطّار را

گرتو میدانی علی را رافضی
من نمی دانم ولی را رافضی

من مقلّد نیستم در دین چو تو
دارم اسرار خدا از گفت او

من نیم خارج چو تو ای ناصبی
من شدم بیزار هم از رافضی

رو تو چون بوذر ز غشها پاک شو
بعد از آن در نار خوش چالاک شو

گر نه سوزی تو به آتش هر زمان
چون تو را غش باشد اندر این جهان

هستی خود را در آتش هر زمان
پیش صرّافان معنی کن بیان

تابگوید روح انسانی سخن
وین معانی را ببین و گوش کن

وین معانی پیش درویشان بود
وین حقایق نزد دل ریشان بود

این سخن با شیخ و با مفتی مگو
زانکه زین معنی ندارد رنگ و بو

 بوی این معنی ز سیب مصطفاست
سرّ این معنی حقیقت مرتضی است

همچو بوذر تو زغیر حق گذر
تانیفتی عاقبت اندر سفر

روتو چون منصور بر دار فنا
تا ببینی نورحق را بی لقا

رو تو چون بوذر شه خود را ببین
تا بتو بنماید او حق را یقین

رو تو چون بوذر معانی را بدان
تا شود آسان بتو رفتار جان

روتو چون منصورعاشق گرد و مست
تا به تو روشن شود سرّ الست

رو چو بوذرباش تسلیم امیر
چند گردی گرد هر میرو و وزیر

رو تو چون منصور در دریای محو
چند خوانی پیش مفتی صرف و نحو

روتو چون منصور و خود منصور شو
رو زخود بگذر به معنی نور شو

روتو چون بوذر به سلمان یار باش
تا شود بر تو معانی جمله فاش

رو تو چون منصور معنی را شکاف
تاشوی در مظهرم معنی شکاف

روتو چون منصور و احمد شاه بین
تاشوی درشرع او خود راه بین

روچو بوذر بحر را غوّاص دار
دُرّ معنی را ز بحر دین بر آر

روتو چون منصور فرد فرد شو
همچو ماه آسمان شبگرد شو

رو تو چون بوذر مبین اغیار را
تا بیابد روح تو ستّار را

رو تو چون منصور با حق یارشو
تا بری ازشبلی و کرخی گرو

رو تو چون بوذر بنار معرفت
ناکنی جا در مقام مغفرت

رو تو چون منصور بردار نعم
تاشوی تو جود مطلق در کرم

روتو چون منصور و حق را فاش گو
وآنگهی از سرّ معنی هاش گو

رو تو چون منصور با حق راست شو
کج مباز و این سخن از من شنو

رو تو چون بوذر به شب بیدار شو
وآنگهی با ذکر حق در کار شو

روتو چون منصور نور نور شو
یا چو موسی زمان بر طور شو

رو چو منصوروصفا بین در صفا
تارسی در وادی ربُّ العَلا

رو چو بوذر پیشوا چون شاه گیر
تا شوی بر اهل معنی تو امیر

رو چو منصور و ظهور او ببین
تا که روشن گرددت سرّ یقین

رو چو بوذر سر بنه بر خطّ شاه
تا که روشن گرددت سرّ اله

هر که راه حیدر و اولاد رفت
کفرو ظلم او همه بر باد رفت

من به دنیا خود نخواهم مال و جاه
زانکه هستم من غنی از حبّ شاه

رو تو تَرکِ دنیی و عقبی بگو
مظهرم را بین و خود اسرار جو

هرچه جوئی از ویت حاصل بود
زانکه عطّار اندر او واصل بود

هرکه واصل نیست او در پرده ایست
اندر این وادی چو ره گم کرده ایست

هیچ میدانی که اینها بهر چیست
وین سخنها و معانی بهر کیست

هیچ میدانی که قرآن خوان که بود
همچو نوری در میان جان که بود

هیچ میدانی که باب علم کیست
واندرین عالم بجود و حلم کیست

هیچ میدانی که اسرار خدا
از که شد پیدا به که آمد ندا؟

هیچ میدانی که طور و نور کیست
پرتو انوار حق بر طور چیست

هیچ میدانی که منصور از که گفت
دُرّ سرّ الهی را که سُفت

هیچ میدانی که بوذر یارِ کیست
در جهان او واقف اسرارِ کیست

هیچ میدانی که سلمان با که دید
نعره شیران در آن صحرا شنید

هیچ میدانی که در معراج کیست
با محمّد همسر و هم تاج کیست

هیچ میدانی که مُردو زنده شد
به اعرابی و شتر در پرده شد

گر همی معانی کلام
اِنَّما و هَل اَتی بر خوان تمام

هیچ میدانی سخاوت حقِّ کیست
من بگویم لا فتی اِلّا علی است

گر نمیدانی مقام اولیا
روبخوان مظهر تو با صدق و صفا

تا بیابی راه و هم ره دان شوی
بعد از آن در وادی ایمان شوی

روتو از پیوند دو نان دور شو
تا نباشی همچو ایشان در گرو

روتو با اهل خدا پیوند ساز
تا شود درهای جنّت بر تو باز

خود نماز اهل دنیا پاک نیست
زآنکه ایشان را ز لقمه باک نیست

رو تو یک لقمه ز کشت خویش نوش
بعد از آن رو راز دان و ستر پوش