یا نبیّ المرسلین عطّار را
زنده دل کن وانما اسرار را
تاشود او راه بین شرع تو
در زمین جان کند او زرع تو
هست عطّار از ضعیفی رشته ای
در میان خاک و خون آغشته ای
هست عطّار اندر این ره خاک راه
از تو می جوید زبی دینان پناه
هست عطّار این زمان بی خویش و کس
خود تورا دارد بهر دو کون و بس
یا امیرالمؤمنین دستم بگیر
زآنکه سلطان جهانی ای امیر
یا امیرالمؤمنین جانم بسوخت
درمیان کفر و ایمانم بسوخت
با چنین جمعی منافق چون کنم
غیرمهرتو زدل بیرون کنم
یا امیر این قوم بی ره گشته اند
از طریق افتاده درچه گشته اند
یا علی این جمع مردود آمدند
برطریق قوم نمرود آمدند
یا امیر این قوم سرگردان شدند
همچو قوم لوط بس بیجان شدند
یا امیر این قوم که می نگروند
از پی مردار چون سگ می روند
یا امیر از دست اینان چون کنم
خود قبای صبر را بیرون کنم
دیگرم صبری نماند از جورشان
ظلمها پیدا شده در دورشان
قاضی ومفتی و اهل احتساب
مکرهاورزند جمله بی حساب
زینهار ای راهرو زیشان گریز
تا نیابی هول روز رستخیز
جمله بگذارند اصل و فرع را
حیله پندارند ایشان شرع را
یا علی زین خلق یارانت چو من
پیش توماندند آخر هفده تن
دیگر از اصحاب و قوم روزگار
از دمشق و کوفه بُد پانصد هزار
از مقام مکّه تا اقصای روم
وز بلاد مصر تا سرحدّ فوم
پس خراسانست وترکستان زمین
پس بلاد ترک تا سر حدّ چین
ازولایت تا ولایت مردمان
بود در شرع محمّد آن زمان
جملگی با طور ایشان گشته اند
از امیرمؤمنان برگشته اند
رفته اند ایشان زشهر دین بدر
میر خود دانند گر را با مگر
بعد بهمان دین ایشان شد درست
با فلان کز نسل بی ایمان برست
همچو شمر نابکار وچون یزید
آید از حقّ لعن بر وی برمزید
پورنادان پورعاصی بیعتی است
پس فلان بن فلان لعنتی است
جملگی گفتند چون بهمان بُد او
درطریق کفر با ایمان بُد او
خطّ بهمان دارد اندر دست او
گربه او بیعت کنیم آید نکو
چون خلیفه بود عثمان در جهان
خوانده ذوالنورین خلق او را عیان
پوربوسفیان پس از وی خوب بود
درامیری چون از او منسوب بود
این جماعت جملگی از ره شدند
سوی او رفتند پس ابله شدند
وین زمان هم مردمان آگه شدند
برطریق جدّ خود بی ره شدند
می روند این جمله تا دارجزا
روبه ایشان باش گر داری روا
خلق عالم ره بکوری رفته اند
راه شرع احمدی بنهفته اند
همچو من در شرع و در دینش بکوش
تا بیابی از همه مستی بهوش
این همه تصنیف بین از عالمان
آنچه حق بوده نکردندی عیان
من عیان و آشکارا گفته ام
وین همه دُرها به مظهرسفته ام
من نمی ترسم زکشتن همچو تو
زآنکه اسرارم علی گفتا بگو
من از او گفتم شه عرفان من
همچو نوری در میان جان من
ای بدنیا دشمنت را چند روز
پرورش دادی بخوردی همچو یوز
گرچه او بر تو بسی زینت فروخت
عاقبت دنیا به چشمش میخ دوخت
ای پسر از قوم خود بیزارشو
بازگرد از غفلت بیدارشو
روتو گفت مصطفی را گوش کن
جام از ساقی کوثر نوش کن
نِی محمّد گفت بابِ علمِ اوست
اِنَّما درشأن حیدر خود نکوست
توزغفلت گشته ای دنیا پرست
هرکرا غفلت نباشد او برست
این کتبها غفلت آرد این بدان
رو ز غفلت دور شو مظهر بخوان
تا تو را روشن شود اسرارِ دین
وین نماز و روزه ات گردد یقین
گرتو را عمر دوصد باشد به سال
وندران عمرت بخوانی قیل و قال
ورتو در روزه شوی عمری دراز
ور به شب دائم گذاری تو نماز
بی ولای او نیابی هیچ نور
روسیه باشی تو اندر روز صور
پیرو شرع محمّد باش چُست
درطریق شاه مردان رو درست
هست امّیدم به شاه اولیاء
زآنکه هست او تاجدار اِنَّما
همچو او آن را که شاهی باشدش
در دو کون آن را پناهی باشدش
ای زدین مصطفی بیرون شده
همچو حجّاج لعین ملعون شده
خیز و همچون مؤمنان دیندار شو
وآنگهی در کلبۀ عطّارشو
هست عطّار اندر این ره سربلند
زآنکه هست ابیات شیرینش چو قند
نِی شکر دانی چرا شیرین بُود
زآنکه مهر شه در او تعیین بود
کمتر از چوبی نه ای در راه عشق
گوش کن معنیّ آن از شاه عشق
تا که گردد روشنت اسرار عشق
بعد از آن گردی تو خود انوار عشق
این مراتب از تو خود ظاهر شده
وین معانی از تو خود باهر شده
لیک باید جسم خود را سوختن
وآنگهی خرقه ز عرفان دوختن
روتو در خرقه خدا را کن طلب
وآنگهی دم درکش ونه لب بلب
ای تو اندر جسم صورت بین شده
بعد از آن هم صحبت سرگین شده
جهد کن خودرادبه عرفان پاک ساز
تا شوی در ملک عرفان پاکباز
رو درون را پاک ساز از کندگی
تا تورا روشن شود فرخندگی
کندگی مهر پلیدن باشدت
پیروی نفس شیطان باشدت
رو تو از فعل بد شیطان ببر
ریسمان مهر بدکیشان ببر
هیچ میدانی که تو خود کیستی
آمده در دهر بهر چیستی
ظاهر از آثار ذات حق توئی
واندرین عالم صفات حق توئی
هیچ میدانی کزین عالم ترا
جزجفا و جور نبود خود دوا
ترک دنیا کن چو حیدر مَردوار
تا شوی واصل بلطف کردگار
هر که او در آتش محنت بسوخت
همچوبوذر جامه ای از صدق دوخت
زنده دل کن وانما اسرار را
تاشود او راه بین شرع تو
در زمین جان کند او زرع تو
هست عطّار از ضعیفی رشته ای
در میان خاک و خون آغشته ای
هست عطّار اندر این ره خاک راه
از تو می جوید زبی دینان پناه
هست عطّار این زمان بی خویش و کس
خود تورا دارد بهر دو کون و بس
یا امیرالمؤمنین دستم بگیر
زآنکه سلطان جهانی ای امیر
یا امیرالمؤمنین جانم بسوخت
درمیان کفر و ایمانم بسوخت
با چنین جمعی منافق چون کنم
غیرمهرتو زدل بیرون کنم
یا امیر این قوم بی ره گشته اند
از طریق افتاده درچه گشته اند
یا علی این جمع مردود آمدند
برطریق قوم نمرود آمدند
یا امیر این قوم سرگردان شدند
همچو قوم لوط بس بیجان شدند
یا امیر این قوم که می نگروند
از پی مردار چون سگ می روند
یا امیر از دست اینان چون کنم
خود قبای صبر را بیرون کنم
دیگرم صبری نماند از جورشان
ظلمها پیدا شده در دورشان
قاضی ومفتی و اهل احتساب
مکرهاورزند جمله بی حساب
زینهار ای راهرو زیشان گریز
تا نیابی هول روز رستخیز
جمله بگذارند اصل و فرع را
حیله پندارند ایشان شرع را
یا علی زین خلق یارانت چو من
پیش توماندند آخر هفده تن
دیگر از اصحاب و قوم روزگار
از دمشق و کوفه بُد پانصد هزار
از مقام مکّه تا اقصای روم
وز بلاد مصر تا سرحدّ فوم
پس خراسانست وترکستان زمین
پس بلاد ترک تا سر حدّ چین
ازولایت تا ولایت مردمان
بود در شرع محمّد آن زمان
جملگی با طور ایشان گشته اند
از امیرمؤمنان برگشته اند
رفته اند ایشان زشهر دین بدر
میر خود دانند گر را با مگر
بعد بهمان دین ایشان شد درست
با فلان کز نسل بی ایمان برست
همچو شمر نابکار وچون یزید
آید از حقّ لعن بر وی برمزید
پورنادان پورعاصی بیعتی است
پس فلان بن فلان لعنتی است
جملگی گفتند چون بهمان بُد او
درطریق کفر با ایمان بُد او
خطّ بهمان دارد اندر دست او
گربه او بیعت کنیم آید نکو
چون خلیفه بود عثمان در جهان
خوانده ذوالنورین خلق او را عیان
پوربوسفیان پس از وی خوب بود
درامیری چون از او منسوب بود
این جماعت جملگی از ره شدند
سوی او رفتند پس ابله شدند
وین زمان هم مردمان آگه شدند
برطریق جدّ خود بی ره شدند
می روند این جمله تا دارجزا
روبه ایشان باش گر داری روا
خلق عالم ره بکوری رفته اند
راه شرع احمدی بنهفته اند
همچو من در شرع و در دینش بکوش
تا بیابی از همه مستی بهوش
این همه تصنیف بین از عالمان
آنچه حق بوده نکردندی عیان
من عیان و آشکارا گفته ام
وین همه دُرها به مظهرسفته ام
من نمی ترسم زکشتن همچو تو
زآنکه اسرارم علی گفتا بگو
من از او گفتم شه عرفان من
همچو نوری در میان جان من
ای بدنیا دشمنت را چند روز
پرورش دادی بخوردی همچو یوز
گرچه او بر تو بسی زینت فروخت
عاقبت دنیا به چشمش میخ دوخت
ای پسر از قوم خود بیزارشو
بازگرد از غفلت بیدارشو
روتو گفت مصطفی را گوش کن
جام از ساقی کوثر نوش کن
نِی محمّد گفت بابِ علمِ اوست
اِنَّما درشأن حیدر خود نکوست
توزغفلت گشته ای دنیا پرست
هرکرا غفلت نباشد او برست
این کتبها غفلت آرد این بدان
رو ز غفلت دور شو مظهر بخوان
تا تو را روشن شود اسرارِ دین
وین نماز و روزه ات گردد یقین
گرتو را عمر دوصد باشد به سال
وندران عمرت بخوانی قیل و قال
ورتو در روزه شوی عمری دراز
ور به شب دائم گذاری تو نماز
بی ولای او نیابی هیچ نور
روسیه باشی تو اندر روز صور
پیرو شرع محمّد باش چُست
درطریق شاه مردان رو درست
هست امّیدم به شاه اولیاء
زآنکه هست او تاجدار اِنَّما
همچو او آن را که شاهی باشدش
در دو کون آن را پناهی باشدش
ای زدین مصطفی بیرون شده
همچو حجّاج لعین ملعون شده
خیز و همچون مؤمنان دیندار شو
وآنگهی در کلبۀ عطّارشو
هست عطّار اندر این ره سربلند
زآنکه هست ابیات شیرینش چو قند
نِی شکر دانی چرا شیرین بُود
زآنکه مهر شه در او تعیین بود
کمتر از چوبی نه ای در راه عشق
گوش کن معنیّ آن از شاه عشق
تا که گردد روشنت اسرار عشق
بعد از آن گردی تو خود انوار عشق
این مراتب از تو خود ظاهر شده
وین معانی از تو خود باهر شده
لیک باید جسم خود را سوختن
وآنگهی خرقه ز عرفان دوختن
روتو در خرقه خدا را کن طلب
وآنگهی دم درکش ونه لب بلب
ای تو اندر جسم صورت بین شده
بعد از آن هم صحبت سرگین شده
جهد کن خودرادبه عرفان پاک ساز
تا شوی در ملک عرفان پاکباز
رو درون را پاک ساز از کندگی
تا تورا روشن شود فرخندگی
کندگی مهر پلیدن باشدت
پیروی نفس شیطان باشدت
رو تو از فعل بد شیطان ببر
ریسمان مهر بدکیشان ببر
هیچ میدانی که تو خود کیستی
آمده در دهر بهر چیستی
ظاهر از آثار ذات حق توئی
واندرین عالم صفات حق توئی
هیچ میدانی کزین عالم ترا
جزجفا و جور نبود خود دوا
ترک دنیا کن چو حیدر مَردوار
تا شوی واصل بلطف کردگار
هر که او در آتش محنت بسوخت
همچوبوذر جامه ای از صدق دوخت